🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت451
به زور چشم هایش را باز کرد.
—اگه گذاشتی بخوابم.
بالشتش را تکان دادم.
—پرسیدم چه ربطی به بیمارستان داره؟
با آن صدای بمش گفت:
—خب اون وقت باید یه شبم برم بیمارستان بمونم دیگه، نمی شه که آدم فرق بذاره، منصفانه نیست.
اخم کردم.
می خواستم بگویم.
«داری مسخره می کنی؟ فقط قرار بود باهاش حرف بزنی. معلومه چی داری میگی؟ زیادی جدی گرفتیا!»
ولی نگفتم، یاد حرف های نرگس افتادم که گفت«باید بهش ثابت بشه که رئیس خونه اونه و تو نمی خوای بهش درست و غلط رو یاد بدی در حالی تو بهتر از اونی»
با یک نفس عمیق تمام خشمم را بیرون دادم.
—اگه تو این جوری فکر می کنی حتما درسته دیگه.
چشم هایش را نیمه باز کرد و با تعجب نگاهم کرد و بعد دوباره خودش را به خواب زد.
این شب چهارم بود که این جا می خوابید.
رفتم بالشتم را آوردم و در طرف دیگر اتاق روی فرش مثل خودش بدون رو انداز خوابیدم.
از روی عمد این کار را کردم. اصلا دلم می خواست مریض شوم. احساس بدی داشتم دلم برای محبت های بی دریغش تنگ شده بود. حالا دیگر محبت هایش با حساب و کتاب شده بود.
به روزهایی که با هم خوش بودیم و علی با کوچک ترین ناراحتی ام دست و پایش را گم می کرد فکر کردم. آن قدر فکر و خیالم زیاد شد که متوجه شدم گونه هایم خیس شدند.
صبح با صدای نماز خواندش از خواب بیدار شدم.
نگاهی به پتویی که رویم بود انداختم و فوری به آن طرف پرتش کردم و گفتم:
—پتو نمی خوام. لابد می خوای بری رو اونم پتو بکشی که انصاف رو رعایت کرده باشی.
نمازش که تمام شد نیم نگاهی خرجم کرد و به سجده رفت. از همان سجده های طولانی.
نمازم را که خواندم و پرسیدم:
—امروز بیمارستان می ری؟
می خواست از اتاق بیرون برود که گفت:
—قرار بود چیزی در مورد بیمارستان رفتنم و این چیزا نپرسی.
نخواستم بگویم به خاطر جواب آزمایش پرسیدم که اگر می روی جواب آزمایش مرا هم بگیری ولی چیزی نگفتم.
شب خیلی دیر وقت خوابم برده بود برای همین دوباره خوابیدم.
کاش می شد چشم هایم را می بستم و باز می کردم، می دیدم که این چند روز تمام شده.
با این که علی اخلاقش خیلی عوض شده بود ولی من امید داشتم که دو روز دیگر بالاخره آخر هفته سر می رسید و علی مثل قبل می شد.
اول صبح ساره پیام داد که می خواهند هلما را مرخص کنند و اگر هنوز جواب آزمایشت را نگرفته ای، من می خواهم به بیمارستان بروم برایت بگیرم.
هنوز از دستش ناراحت بودم.
برای همین کوتاه نوشتم.
—خودم میام می گیرم.
لباس پوشیدم و از پله ها سرازیر شدم. به پاگرد دوم که رسیدم نرگس در آپارتمانش را باز کرد. با دیدن من سلام کرد و پرسید:
—کجا می ری؟ راستی همه ش می گفتی بی حالی، بهتر شدی؟
—نه هنوز، دارم می رم جواب آزمایشم رو بگیرم، احتمالا ویتامینای بدنم کمه.
چادرش را روی سرش انداخت.
—پس بیا با هم بریم. منم می خوام برم سونو بدم.
لبخند زدم.
—به سلامتی، ولی راه من دوره، باید برم همون بیمارستانی که هلما بستریه.
با تعجب نگاهم کرد.
—حالا چرا اون جا آزمایش دادی؟!
لبخند زدم.
—واسه فضولی.
لیلافتحیپور
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛