🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷
🇮🇷
🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی
#عاکف
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۴۳ و ۴۴
+حاجی این چه وضعشه؟
_بشین عاکف. صداتم بیار پایین.
نشستم و تا خواستم ادامه بدم، گفت: _هیچچی نگو.
شروع کرد سرحرف و باز کرد:
_فکر نمیکردم اینطور بخوای به هم بریزی سر یه خونه عوض کردن. میفهمی که؟؟ نظر تشکیلات اینه که به صالح تو و همسرت نیست. و برای همین باید خونت تخلیه بشه. مکان زندگیت لو رفته. البته الان دیگه خطری تهدیدت نمیکنه. ولی خب، به خاطر اینکه فضا رو کاملا ۱۰۰درصد مثبت و سفید کنیم باید آخرین مرحله رو
انجام بدی. اونم اینکه بری یه خونه جدید. بعدشم مگه تو میخوای اسباب کِشی کنی که عین این زنا همش قر میزنی؟؟ زنگ میزنیم دفتر خدماتی بیان ببرن. بچه های اداره هم از دور کنترل میکنند. والسلام.
_حاجی جان مگه من بحثم روی اسباب کشیه. میگم تحمل این وضعیت سخته. اومد چهارروز دیگه هم همین اتفاقات پیش اومد. باز باید خونه عوض کنم؟؟
_بله باید عوض کنی.! چون دستور تشکیلاته. تو چرا جدیدا انقدر نفهم شدی؟ چرا داری همش اذیتم میکنی؟ میدونم تحت فشاری. میدونم مشکلاتت زیاده ولی تو هم ما رو درک کن. ما نگران جون نیروهامون هستیم. اونم نیروهای زُبدهای مثل تو. تشکیلات رسما دستور داده به بعضی از نیروهاش که حتی توی ماموریت ها از فلان سرعت بیشتر نرن. ما نمیخوایم نیروهامون و سر مسائل کوچیک از دست بدیم. این یعنی خسارت. همین دیروز
من جلسه بودم از تهران رفتم کردستان، به نیروهای اونجا بعد جلسه گفتم و خواهش کردم آقایون خواهشا برمیگردید به حوزه های استحفاظی خودتون ، توی جاده ها رعایت کنید. با تصادفات و نمیدونم فلان کوفت و زهرمار خودتون و از بین نبرید. ما تا این حد روی نیروهامون حساسیم. اونوقت تو رو ترور دارن میکنند حساس نباشیم؟؟ تو چت شده این چند وقت؟؟
موندم چی بگم. فقط گفتم:
+حالا کجا باید برم؟
_نزدیک خونه مادرت،، خوبه؟
+هوفففففففف نمیدونم. کلم کار نمیکنه دیگه.
_خونت و خودم انتخاب کردم.
+خوبه دیگه.. اهل خونه هم آدم نیستند.
_پسرم. تو و فاطمه برام مهمید که دارم خودم و برای امنیتتون به آب و آتیش میزنم.
+باشه ممنونم. آدرس و بدید فاطمه رو ببرم ببینه.
آدرس و گرفتم و اومدم بیرون،
یهویی چشمم افتاد به دوتا خانمایی که محافظ فاطمه بودند.
گفتم :
_شما چرا اینجایید؟
یهویی یاد حرف حاج کاظم افتادم
که گفت
"وضعیت مثبت هست، یعنی دیگه خطری تهدیدتون نمیکنه. فقط مراقبت های ازدور هرموقع صلاح باشه صورت میگیره."
سرم و انداختم پایین و باشرمندگی تشکر
کردم. گفتم:
_ببخشید یه لحظه حواسم نبود وضعیت مثبت اعلام شده.
اومدم توی حیاط و ماشین شخصیم و سوار شدم برم دنبال فاطمه. گوشیم و گرفتم و پیچیدم توی خیابون.
به فاطمه زنگ زدم.
چندتا بوق خورد جواب نداد نگران شدم. زنگ زدم خونه دیدم چندتا بوق خورد جواب داد.
_الو خانم سلام.چرا موبایلت و جواب نمیدی؟؟ نگرانت شدم.
_سلام عزیزم. گوشیم توی کیف بود. روی سایلنت بود از دیشب تا حالا.
+ خوبی الان؟؟ آماده شو ۱۵دیقه دیگه بیا دم در. میخوام بریم جایی.
_کجا؟
بدون اینکه به سوالش جواب بدم گفتم:
+آماده شو.. خداحافظ.
<<یه توصیه: شماها با خانماتون اینطور برخورد نکنید چون عواقب داره براتون>>
رفتم فاطمه رو چنددیقه بعد گرفتم و رفتیم به هر مکافاتی بود خونه رو دیدیم و توضیح دادم براش داستان چیه.
به هرحال پسندید خداروشکر.
برگشتم اداره و به حاج کاظم گفتم فاطمه پسندیده خونه رو. دستور بدید خونم و تخلیه کنند و وسیله هارو ببرن خونه جدید.
همه این کارها انجام شد توی یک روز با کلی نیروی خدماتی.
ساعت ۱۹:۳۰ بود.
ارتباط مانیتوری گرفتم با حق پرست.آنلاین شد. شروع کردیم حرف زدن:
+سلام آقای حق پرست.
_سلام اتفاقاً میخواستم بهت خبر بدم الان که نامه ها آماده هست و هماهنگی ها صورت گرفته.
+باشه ممنونم از لطفتون. یاعلی
فقط یه سر اومدم گوشیم و پایین تحویل گرفتم و زنگ زدم به فاطمه. گفتم :
_اگر دوست داری خونه مادرم بمون. اگر هم که میخوای بری خونه مادرت برو اونجا. چون من امشب معلوم نیست چه ساعتی بیام. شایدم اصلا نیام.
دلیلشم این بود که فاطمه توی آپارتمان جدید همسایه هارو نمیشناخت. باید خودم بودم. تا سختش نباشه
✍ادامه دارد....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛