رمـانکـده مـذهـبـی
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی #دلداده 🍂قسمت ۹۳ و ۹۴ بعد از رفتن هانیه، استاد
بابابزرگ: -حق داره، بااون کاری که کرد منم الان باورم نمیشه -ولی مائده نظرش کاملا عوض شده، شما بشینید باهاش حرف بزنید متوجهش میشید ایلیا: البته مائده هم میگه من درسطح امیرعلی نیستم و قبلا بهش بد کردم و کلی حرف دیگه، واسه همین هم باید با امیرعلی حرف بزنید هم مائده. دیگه همه چی رو می‌سپاریم به شما. هرجور میدونین انجامش بدین. عزیز و بابابزرگ به هم نگاه کردن و بعد رو کردن سمتمون عزیز لبخندی زد و گفت: -خیلی خب، انشالله که هرچی خیر و صلاح خدا باشه همون بشه من و ایلیا باخوشحالی تشکر کردیم، البته ازهمون لحظه شب عروسی امیرعلی و مائده رو تو ذهنم تصورکردم... ❤️امیرعلی دستمال کاغذی رو گرفته بودم جلوی صورتم و هی پشت سرهم عطسه میکردم، این سرماخوردگی یه شبه هم که ول کن ما نیس، اهه یهو از کجا پیداش شد من نمیفهمم، من که خوب بودم چم شد یهو! چند تقه به شیشه ماشین خورد و بعد مائده در هینی که داشت با گوشیش حرف میزد سوار شد مائده: -چشم چشم، چشم عزیزجون میام، باشه فرار که نمیکنم چرااینقدر تاکید میکنید؟ واییی عزیز من تا ده دقیقه‌ی دیگه دم در خونتون هستم خب؟ باشه باشه خداحافظ از لحن حرف زدنش خندم گرفته بود اما جلوی خودمو گرفتم، رو کرد سمتم و پوفی کشید وگفت: -عزیز هم ول کن آدم نیست ها -علیک سلام -هیین، ای وای سلام، ببخشید توروخدا -خواهش میکنم، اتفاقی افتاده؟ -نمیدونم، عزیز زنگ زده میگه سریع بیا پیشم کارت دارم -آها، الان برسونمتون خونه بابابزرگ؟ -بله بی زحمت. ماشینو روشن کردم و سمت خونه بابابزرگ راه افتادم. مائده که پیاده شد، صدای زنگ گوشیم بلند شد. استارت زدم، دیدم بابابزرگ هست. جواب دادم. گفت که برم مغازه کارم داره. تعجب کردم من که تازه پیش بابابزرگ بودم چرا همون روز نگفت. مسیرمو کج کردم سمت مغازه بابازرگ.... 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛