رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت70💙 دانشگاه نمی‌رفتم و حسابی از درس هام عقب افتاده بودم.
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت71💙 روز سفر... کلا قرار بود با اتوبوس بریم.چون برای هواپیما که هزینش خیلی زیاد میشد و قطار هم که کلا نمیشد. برای بار آخر وسایلمو چک کردمو و از توی آینه نگاهی به خودم انداختم. روسری طرح دار با پس زمینه طوسی و یه مانتوی صورتی.(فکر کنم علاقم به ترکیب طوسی صورتی رو متوجه شده باشین) _آهااا یه چادر اضافه هم گذاشتم توی کیفم(صدفی). رفتم از پله ها پایین. _من آمادممممم نگاهی به ساعت انداختم..۹ بود و قرار بود تا ساعت ۱۰ توی حیاط دانشگاه باشیم. رضا ساکمو گرفت و همگی با هم رفتیم پایین. اول رفتیم خونه مامان بابای زهرا.تمام خاطراتم با محسن زنده شد و بغضم گرفت.چراغ اتاق محسن روشن بود... با زهرا و راضیه و مامان بابای محسن خداحافظی کردیم و رفتیم. وارد محوطه دانشگاه شدم.فاطمه هم میومد.مهدیه هم همینطور.دو تا اتوبوس زن بودیم و دو تا مرد. هر اتوبوس دو تا مسئول داشت که منم چون خیلی توی دفتر بسیج رفت و آمد داشتم،جز مسئولین بودم. منو مرضیه مسئول اتوبوس شماره یک و مهدیه و فاطمه مسئول اون یکی اتوبوس بودن. تا حرفاشونو بزنن و بچه ها جا بگیرن ساعت شد ۱۱ و حرکت کردیم... ساعت ۱ برای ناهار و نماز ایستادند.هنوز از مازندران هم خارج نشده بودیم..هععی،کی تموم میشه این چشم انتظاری؟ پس کی میرسیم؟ رفتم توی اتوبوس و ردیف دوم نشستم.هنذفری رو گذاشتم گوشمو...مداحی.. 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛