🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 29
-اه... ببرش اونور دانیال!
سرم را به سمت سینک میچرخانم. الان است که واقعا بالا بیاورم. صدای دانیال را از پشت سرم میشنوم.
-چی شد؟ خوبی؟
دستم را زیر شیر میگیرم و یک مشت آب یخ به صورتم میپاشم. لرز میکنم؛ اما بهترم. دانیال پشت سرم میایستد و بازویم را میگیرد.
-خوبی؟
بازویم را از دستش آزاد میکنم. یک دستم را روی پیشانیام میگذارم و دست دیگر را لبه سینک تکیه میدهم.
-آره... فقط یکم چندشم شد.
دانیال تازه یادش آمده که من هنوز پنجسالگیِ لعنتیام را دنبال خودم میکشم و از گوشت خام و هرچیزی که مربوط به آن بشود متنفرم.
-ببخشید... یادم نبود...
سریع برمیگردد و گوشت را به فریزر برمیگرداند. آرام میگوید: به مناسبت سال نو خواستم خوراک نهنگ مهمونت کنم.
به زور لبخند میزنم و روی صندلی آشپزخانه مینشینم.
-اشکالی نداره...
و در دلم ادامه میدهم: فکر نکنم دیگه بتونم بخورمش.
همیشه همینطور بود. دیدن گوشت خام یا قصابی، باعث میشد تا چند روز نتوانم غذا بخورم. با کباب و غذاهای گوشتی هم میانه چندان خوبی ندارم؛ و این ویژگی برای کسی که در گرینلند زندگی میکند اصلا خوب نیست، چون مهمترین و در دسترسترین ماده غذایی در گرینلند، گوشت خرس و گوزن و موجودات دریایی ست.
دانیال یک لیوان آب مقابلم میگذارد.
-امیدوارم سازمان دیگه وقتش رو برای ما تلف نکنه.
دست به سینه بالای سرم میایستد. میگویم: یعنی واقعا ممکنه بیخیال ما بشن؟
-احتمالش زیاده. طول میکشه تا بفهمن چقدر ازشون بلند کردم و اصلا چنین کاری کردم.
-منظورت چیه؟
ابرو بالا میدهد و دوباره آن ژست حق به جانب و پیروز را میگیرد.
-خب راستش من یکی دو سال قبل از این که جدا شم، سیر جذاب کجروی سازمانی رو شروع کردم.
-چی؟
-منظورم اینه که به اندازه چندین سال حقوق بازنشستگیمو جلوجلو ازشون گرفتم، بدون این که بفهمن.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛