_مطمئنی کیسان..؟.. آه خدای من! قضیه رد یابی چیه توضیح بده ببینم...
رضا اهسته نفسش را بیرون داد و گفت:
_من میرم پشت سیستم میشینم، قضیه اش مفصل هست برای چند هفته قبل است، شما زودتر خودتون را برسونید و اگر لازم بقیه هم در جریان بگذارید، انگار کیسان در حال فرار هست، باید ردیابیش کنیم و به موقع بریم سراغش...
مهدی نگاهی به بالا انداخت و زیر لب گفت:
_خدایا شکرت
و بلندتر ادامه داد:
_باشه من و چند تا از همکارا میایم اونجا، به رقیه خانم بسپارید که چند تا مهمون ناخوانده هم دارن.
رضا چشمی گفت و گوشی را قطع کرد و به طرف مادرش رفت، دست های سرد رقیه را در دست گرفت
و بوسه ای به اون زد و گفت:
_مامان خدا داره حاجتت را میده، دخترت پیدا میشه، کاش بابا هم همینجا بود، الانم آقا مهدی با چند نفر دیگه میان اینجا
و با زدن این حرف در بین بهت و حیرت رؤیا و اقدس و محمد هادی، به سمت اتاقش رفت.
رضا رایانه اش را روشن کرد و در دل دعا میکرد دستگاهی را که ترکیبی از چند دستگاه ریز اما کاربردی بود و خودش با صادق درست کرده بودند، جواب بده
وارد فایل مورد نظر شد، کلید واژه را وارد کرد، چشمانش را بست و زیر لب بسم اللهی گفت
و ارام آرام چشماش را باز کرد و با دیدن نقشه و نقطه قرمز رنگی که روی آن مدام چشمک میزد نفسش را بیرون داد و گفت:
_خدایا شکر داره کار میکنه
و بعد هدفن را روی گوشش گذاشت، اول سکوت بود و بعد صداهایی که اصلا واضح نبود به گوشش خورد، باید تنظیماتش را دستکاری می کرد و شروع به کار کردن نمود...
.
.
.
رضا خیره به صفحهٔ مانیتور بود که تقهای به در خورد و پشت سرش صدای آقا مهدی بلند شد.
رضا از جا برخاست و در را باز کرد و همانطور که سلام و علیک و خوش و بشی با آقامهدی و دوستاش میکرد، آنها داخل اتاقش دعوت کرد.
رضا، صندلی پشت مانیتور را به آقا مهدی تعارف کرد و خودش پشت صندلی ایستاد و دو مردی که آقا مهدی آنها را فرید و مجتبی معرفی کرده بود دو طرف رضا ایستادند.
رضا نقطه قرمز را روی مانیتور نشان داد و گفت:
_تقریبا یک ربع هست که اینجا ثابت مونده به نظرم یا به مقصد رسیده یا میخواد استراحت کنه.
مهدی سرش را جلوتر برد و همانطور که با دقت صفحه را نگاه میکرد گفت:
_کجاست؟!
و بعد خودش ادامه داد:
_فکر میکنم یزد باشه درسته؟!
رضا سری تکان داد و گفت:
_دقیقا، یکی از خیابان های فرعی شهر یزد هست.
مهدی رو به مجتبی گفت:
_سریع مرکز یزد را بگیرین
مجتبی چشمی گفت و مشغول شماره گرفتن شد و بعد از چند دقیقه گوشی را به مهدی داد،
مهدی بعد از معرفی خودش و توضیحاتی درباره عملیات و کیسان، گفت:
_ببین داداش، فرد موردنظر که الان ظاهرا در شهر یزد متوقف شده برای ما خیلی مهم هست، هم از لحاظ اطلاعاتی مهم هست و هم اینکه وجودش اینجا لازم و ضروری ست، لطفا به این جیپیاس که براتون ارسال میکنم مراجعه کنید ایشون را با کمال احترام به مرکز بیارین و هر وقت کار انجام شد به ما اطلاع بدین و من با اولین پرواز خودم را به اونجا میرسونم
مهدی نفسش را آهسته بیرون داد و گفت:
_تاکید میکنم، سلامت این آقای دکتر کیسان محرابی برای ما مهم هست، قرار نباشه کوچکترین گزندی بهش برسه حتی اگر دیدین بین فرار کردنش و کشتنش یکی را باید انتخاب کنید، بزارید فرار کنه..
از آن طرف خط گفتن:
_چشم جناب سرهنگ، فقط جسارتا برای بازداشتش حکم قاضی میخواد...
مهدی گفت:
_حکم را من گرفتم براتون میفرستم، فقط حواستون باشه با احترام، طوری نباشه طرف فکر کنه زندانی هست و سلامتش تضمین باشه...
از پشت خط صدای چشمی آمد و مهدی گفت:
_الان حرکت کنید، به محض اینکه رؤیتش کردین، ما را هم در جریان بگذارید
و تماس قطع شد. مجتبی و فرید روی تخت رضا نشستند و فرید رو به رضا گفت:
_آقا رضا، اینجور که آقا صادق میگفتم سیستم این ردیابه با اونکه ما استفاده میکنیم متفاوت هست، میشه برام توضیح بدین چه جوریاست و چه چیزی اضافه تر از بقیه ردیاب ها داره؟!
رضا به طرف مبل تک نفره کنار تخت رفت و شروع به توضیح دادن کرد، هر چه که رضا بیشتر توضیح میداد، فرید و مجتبی که عمری خودشان توی این کار بودن متعجب تر میشدند.
بعد از صحبت های رضا، مجتبی رو به سرهنگ کرد و گفت:
_چه هوشمندانه! آقای سرهنگ به نظرم رضا هم دعوت کنیم مرکز خودمون، این آقا مهندس اونجا به کار ما و مملکت بیشتر میخوره هااا
مهدی که اصلا توی حال و هوای دیگهای سیر میکرد لبخندی به روی رضا زد و گفت:
_اگر آقا رضا خودش بخواد چرا که نه...
حرف مهدی نیمکاره مانده بود که تلفن مجتبی به صدا درآمد. مجتبی نگاهی روی صفحه گوشی کرد و گفت: