رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۰۵ و ۲۰۶ دستانم
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۲۰۷ و ۲۰۸ صبح بعد از نماز نمیخوابم و بعداز خواندن دعای عهد به حیاط میروم. ملحفه های رقصان را از روی بند پایین میکشم. قامت دایی پشت پنجره پدیدار میشود و با لبخند شیرینی میگوید: _سحر خیز شدی مامان ریحانه! خون توی لپهایم میدود و با شرم جوابش را میدهم که: _دیگه دایی... از قدیم گفتن سحرخیز باش تا کام روا باشی. دستش را به چانه میگیرد و چشمانش را تنگ میکند: _ولی خودمونیم ها، چجوری این پسره رو تحمل میکنی؟ خنده‌ی کوتاهی میکنم و میگویم: _بچمه دایی! یه مادر هر چقدرم بچه‌ش فضولی کنه بازم دوست داره. خنده‌ی دایی به هوا میرود و بریده بریده منظورش را میرساند. _نه بابا! اینو نمیگم مرتضی گند اخلاقو میگم. لبهایم را آویزان میکنم و حجم زیادی از مظلومیت را درون چشمانم جا میدهم. _دایی، چشه مرتضی؟ مرد خوبیه! دایی چشمانش را ریز میکند و توی چشمانم نفوذ میکند. _قدیما خجالتم بود. درمورد شوهر طرف حرف میزدی همچین سرخ میشد انگار میخواد دود شه بره هوا! اگر چه حرف دایی شوخی است اما احساس خجالت میکنم. لب از لب باز نمیکنم و تا سپیدی صبح لباسهای مردم را میشویم. دایی برای خرید نان از خانه بیرون میزند و من هم برای آماده کردن صبحانه دستانم را آب میکشم و به آشپزخانه میروم. نگاهی به اتاق بچه ها می اندازم و با دیدن دو فرشته‌ ام خیالم راحت میشود. قاشق را توی قوطی فرو میبرم و دو قاشق چای توی قوری میریزم. بعد هم پنیر و مربا میگذارم. وقتی دایی می رسد سفره‌ی من هم آماده شده. بخار چای در هوای تقریبا سرد خانه مشاهده میشود که در صعود به آسمان شتاب دارد. نگاهم به چاقوی در دست و بشقاب پنیر است که دایی میپرسد: _چرا هوا سرده دایی؟ _راستش نفت مون تموم شده، منم با دوتا بچه سختمه برم تو صف وایستم. بعدشم مگه صفه، قیامته! مردم تا میفهمن نفت اومده حمله میکنن. لقمه اش را در دهانش میگذارد و برای تایید حرفم سرش را تکان میدهد. بعد از خوردن صبحانه بلند میشود و میگوید میرود تا نفت بخرد. کمی بیشتر نمیگذرد که کسی در را به صدا درمی‌آورد. چادر سر میکنم که خانمی جلویم می آید. _سلام! چپ چپ نگاهش میکنم و جوابش را میدهم. از نگاه هایم متوجه میشود که نشناخته ام برای همین با لبخند پهنی میگوید: _منم خانم حسینی! چند ماه پیش سفارش سالاد فصل دادم. کمی به مغزم فشار می آورم و با اولین جرقه فورا جواب میدهم: _آها! خانم شکوهی هستین. درسته؟ _آره عزیزم. حالا بگو سفارشام درسته؟ سر تکان میدهم و به داخل میروم.تعارف میکنم بیاید داخل اما او همان جا می ایستد‌. دبه های سالاد را برایش می آورم و میپرسم: _همینقدر بود نه؟ _آره. چقدر میشه؟ کمی تعارف تکه پاره میکنیم و بعد پول را کف دستم میگذارد. دبه ها را به دست میگیرد و میبرد. داخل می آیم و به پول وسط دستم نگاه میکنم. پول خوبی است! در خوشحالی پول هستم که صدای تیر و تفنگ بلند میشود. هینی میکشم و خودم را به خانه می‌اندازم. بچه ها از خواب بیدار شده و جیغ میکشند. آنها را روی زانو مینشانم و آرامشان میکنم. صدای در که می آید با ترس در را باز میکنم و با ورود دایی نفس راحتی میکشم. طولی نمیکشد که دایی گالن نفت رو زمین میگذارد و میگوید: _من باید برم. اخم میکنم و میپرسم: _کجا؟ خیابونا شلوغه! قطرات روی پیشانی دایی حاکی از خستگی اوست‌. با این حال در جوابم میگوید: _ریحانه سادات، خیابونا رو بستن و مردمو تیکه پاره کردن‌. زن و مرد کف خیابون دراز به دراز خوابین و کک هیچکی نمیگزه. با یه شلیک معترضین رو ساکت میکنن. زدن به سیم آخر من مطمئنم این وحشی بازیا واسه خالی کردن عقده‌اس وگرنه پهلوی دیگه نمونده! با شنیدن حرفهای دایی جا میخورم. فکر نمیکنم وضعیت اینقدر وخیم باشد. به دایی میگویم کمی منتظر باشد. لباس عوض میکنم و بچه ها را بغل میگیرم تا من هم با دایی بروم. هنوز از خانه بیرون نرفته ام که یاد اعلامیه هایی می افتم که امام در نوفل لوشاتو بیان کرده اند. آنها را توب کیفم میریزم و پله ها را یکی و دوتا میکنم. دایی با دیدن ما اخم میکند و میگوید: _شما کجا؟ بچه ها رو دنبال خودت نکشون! _دایی جان، این بچه ها باید از همین سن بفهمن امامشون کیه. باید بفهمن کیا تو خیابونا دارن پر پر میشن پس بزارین بیان. دوست دارم بچه هام باشن. دایی نفس عمیقی میکشد و دستش را به داخل جیبش فرو میبرد. سکوتش را علامت رضا میگیرم و باهم به محل تظاهرات میرویم. زن و مرد، با حجاب و بی حجاب دستانشان را گره کرده اند و ندای آزادی سر میدهند. توی جمعیت نمیتوانم بچه ای را روی زمین بگذارم و همه اش عقب میمانم.