رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۲۵ و ۲۲۶ شب هنگ
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۲۲۷ و ۲۲۸ چند روزی در عالم بی‌خبری میگذرد. مادر هر روز بی‌تاب تر به نظر میرسد اما این غم را پشت خنده اش پنهان میکند. دایی را برای ناهار دعوت میکنم و خورش قیمه درست میکنم. مادر همیشه مرا بخاطر خوشمزه پختن این خورشت تشویقم میکرد و دوست داشت. به خاطر دل او هم که شده درست میکنم. دایی زودتر از مرتضی میرسد و همان ابتدا با شکلک بچه ها را جذب خودش میکند. صدای لنگه در را که میشنوم پرده را کنار میزنم و با چهره‌ی وا رفته‌ی مرتضی رو به رو میشوم. با خودم میگویم لابد از خستگی است. همین که در را باز میکند غم را فراموش میکند و مثل همیشه سر به سر دایی میگذارد. میان غذا خوردن هم متوجه رفتارهای عجیب مرتضی میشوم. یا با غذا بازی میکند و یا مبهوت افکاری است که در سرش میچرخد. این رفتار از دید بقیه هم دور نمیماند و دایی با ایما و اشاره به من میفهماند چه اتفاقی افتاده؟ من هم بی اطلاعی ام را به او میرسانم. بعد از غذا نمیگذارم کاری کند و دور از بچه ها میخواهم استراحت کند. هم ظرفها را میشویم و هم بچه ها را سرگرم میکنم. نزدیکی های عصر مرتضی از خانه بیرون میزند؛ واقعا نگرانش هستم. پیش از انقلاب بیشتر در خانه بود ولی حالا در حال دوندگی است‌. با خودم خیال میکردم بعد از انقلاب میتوانیم تمام دوری‌هایمان را جبران کنیم اما زهی خیال باطل! طمع به بودن بیشترش کردم و او همینقدر هم که بود رفت! سبزی‌هایی که خریده ام را با مادر در ایوان پاک میکنیم. گاهی متوجه‌ی پریدن ابرو و لرزش دستانش میشوم و نگرانش هستم. دلم میخواهد هیچ حرصی نخورد. صدای گریه زینب را میشنوم و سراسیمه از پله ها پایین میروم. از اشاره هایش می فهمم که گریه هایش مال لباس نازنین اش است. ناز و نوازشش میکنم و لباس جدید تنش میکنم. بعد سریع لباسش را توی تشت می اندازم و آب میکشم. برای شام هر چه منتظر مرتضی میشویم خبری از او نیست. دیگر از بس از پشت پنجره سرک کشیده ام خسته میشوم‌. بعد از خواباندن بچه ها چشمانم را میبینم. طولی نمیکشد که با صدای بستن در چشمانم باز میشود. سر جایم مینشینم و کمی بعد بلند میشوم تا از لای در سرک بکشم‌. مرتضی است، توی حیاط و لب باغچه نشسته است. میخواهم سلام کنم که میبینم با خودش دارد حرف میزند. گوشه‌ی در مچاله میشوم و به حرفهایش گوش میدهم. مدام توی حیاط راه میرود و نچ نچ میکند. _خدایا چیکار کنم؟ این چه مسئولیتی که روی دوشم گذاشتی! من چطور بهش بگم... کمی مکث میکند و با بغض ادامه میدهد: _چطور بگم بابات... صدای آهسته‌ی گریه اش حالم را دگرگون میکند. اگر تا دیروز امیدی در دلم سو سو میزد، الان همان نقطه‌ی روشن به تیرگی گرایید. دستم را جلوی دهانم میگذارم تا ناله‌هایم را نشنود. از ترس اینکه الان داخل می‌آید؛ به طرف اتاق میروم. چشمانم را میبندم در وجودم عَلَم سوگواری را برمی افشایم. تا اذان صبح چهره‌ی آقاجان را در افکارم ترسیم میکنم. بارها حرفهایم را با او بالا و پایین میکنم. از اینکه مادر بفهمد چه کار پدر شده وحشت دارم. صبح با چشمانی به خون نشسته برمیخیزم. حواسم اصلا جمع نیست و موقع دم کردن چای و باز کردن شیر سماور حواسم پرت میشود و دستم زیر آب قُلان میرود. آه و ناله ام خانه را پر میکند و مادر کره‌ی محلی و عسل به آن میزند. مرتضی با دیدن دست من غصه میخورد. دستم را میان دستان پهن اش میگیرد و بوسه ای به آن هدیه میدهد. الان که تنها هستیم بهترین زمان برای حرف است. من و من کنان به حالات صورتش دقیق میشوم. _مرتضی؟ _جانم؟ لب به دندان میکشم و با دلهره میپرسم: _من حرفاتو شنیدم. سرش را پایین تر می اندازد و خودش را به بی خبری میزند: _کدوم حرفا؟ _هَ... همونایی که میگفتی آقاجون... دیگر نمیتوانم صحبت کنم و بغض سد راه گلویم میشود. لبهایش را جمع میکند و دستش را روی چشمانش میگذارد. نفس سوزانش به من میخورد و میفهمم او هم مثل من جگر آتش گرفته. دستانش را روی شانه هایم میگذارد و توی چشمانم دقیق میشود. _ببین ریحانه سادات... تو خودت از من همه چیزو بهتر میدونی. شاید الان من نبودم به جای پدرت...احتمال همه چیز هست وقتی وارد این راه میشی. پدرت هم مرد بزرگی بود، خودشون حتما آگاه بودن که همچین دختری تربیت کردن. افعال ماضی گوشم را میخراشند. ناگهان قلبم به درد می آید و صورتم را از درد مچاله میکنم. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷