رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۴۹ و ۲۵۰ نمیتوا
با شنیدن حرف من خوشحال به طرف زینب میرود. من هم زیر زیرکی نگاه شان میکنم و خودم را با گردگیری سرگرم نشان میدهم. محمد حسین روی شانه‌ی زینب میزند و مشت اش را باز میکند. زینب شکلاتی برمیدارد و بهم لبخند میزنند. هنوز پنج دقیقه نگذشته که صدای خنده شان بلند میشود. محمدحسین دوست دارد زینب با او بازی پسرانه کند. زینب هم قبول میکند و شمشیر پلاستیکی شان را برمیدارند. همانطور که مشغول سرخ کردن بادمجان ها هستم، برمیگردم و بهشان میگویم مراقب باشند. آنها هم عین خیالشان نیست و صدای جیغ زینب و دویدن محمدحسین گوشه کنار ها را پر میکند.تا غذا حاضر شود آن دو نفس زنان گوشه‌ای مینشینند و محمدحسین با افتخار از موفقیتش میگوید. زینب هم که شکسته خورده ناراحت است. قابلمه را برمیدارم تا سر سفره بگذارم که زینب دورم میکند. _مامان، محمد حسین همش جِرزنی می کنه! یه چیزی بهش بگو. همانطور که سعی دارم زینب را دور کنم و قابلمه را بالا بگیرم، به محمدحسین توصیه میکنم: _محمدحسین تقلب نداریم ها! محمد حسین هم با غیض جواب میدهد: _مامان به من چه! اون یاد نداره بازی کنه. پیش از این که دعوایی رخ دهد آنها را با غذا سرگرم کنم. دایی کمتر به من سر میزند و حق هم به او میدهم. ولی آن شب با دستی پر از اسباب بازی و خوراکی وارد خانه میشود. بچه ها با دیدنش شاد میشوند و او وسایل را روی ایوان میگذارد. آنها را محکم به بغل میگیرد و زینب را قلم دوش میکند و بعد محمدحسین را دورتا دور خانه میچرخاند. با دیدن من توی آشپزخانه پیش می آید و دستش را روی چارچوب در عَلَم میکند. _سلام، خوبی؟ دیدنش جانی دوباره به من میبخشد. پارچه‌ی کهنه را روی کابینت میگذارم و جواب سلامش را میدهم. جویای حال خودش و مونا میشوم. همانطور که به ایوان میرود و با دست پر برمیگردد،تعریف میکند: _خدا رو شکر... خوبه اون هم. زینب و محمدحسین از ذوق زیاد داد و فریاد به راه انداخته اند. دایی توپ پارچه ای را به محمدحسین میدهد و عروسک مو کاموایی را به زینب. حالا جر و بحث آن ها سر این شده که مال من خوشگل تره! دایی با خنده به شان اشاره میکند و با صدای بلندی میگوید: _هر دوتاشون خوبه! بعد رویش را به من میکند و سر تکان میدهد. _با این شیطونا چیکار میکنی تو؟ چند قدمی از سینک فاصله میگیرم و دستهایم را با حوله خشک میکنم. _چی میشه کرد دیگه! روزی نیست که این دوتا به جون هم نیوفتن. دایی نایلون و پاکت میوه را به طرف میگیرد و سرش را پایین می اندازد. _قابلتو نداره. توی دلم شرمنده میشوم. خجالت از سر و کولم بالا میرود و به دایی میگویم: _چرا زحمت کشیدی؟ بخدا هر وقت میای ما رو بد عادت میکنه. این بچه ها هم پرو شدن دیگه! دایی بار توی دستش را روی کابینت و کنار سینک میگذارد. لبخندش را پر رنگ تر میکند. _این چه حرفیه؟ کمترین کاری که میتونم بکنم همینه! تو غصه‌ی منو نخور جیبم خالی نمیمونه. زیر لب تشکری به گوشش میرسانم و هم زمان که از چارچوب رد میشود میگوید خواهش میکنم. صدای محمدحسین و دایی بلند میشود که دارند کشتی میگیرند. به ماهیتابه‌ی نگاه میکنم و آخرین کوکو سیب زمینی را با کفگیر از روغن بیرون میکشم. گوجه های خورد شده را به همراه سفره توی دستانم میگیرم. دایی و زینب کنار هم نشسته اند روی پارچه ای گل گلی. زینب لیوان کوچولو اش را به دایی میدهد: _چای تونو سر بکشین. دایی هم مثل خود زینب، دستش را گوشه‌ی لیوان میگیرد و آهسته به لبش میرساند. بعد هم قبل از این که بنوشد مثل دخترها میگوید: _ممنون زینب جون! خنده ام را زیر دستم قایم میکنم. محمدحسین با چادر نمازم از توی اتاق بیرون می آید. قیافه‌ی افتاده ای به خود میگیرد و با غیض حرفش را میزند: _خوب شد دایی؟ دایی به زور خنده اش را محو میکند و میگوید کنارشان بنشیند. محمدحسین با گره‌ کردن دستش، چادر را مثل خودم میگیرد. از چهره اش می‌بارَد که راضی به این بازی نیست. زینب با شوق نگاه محمد میکند: _اسم تو فاطمه اس، مثلا دوست منی! محمدحسین لب کج میکند که مثلا از این حرف چندشش شده. _نخیر! من محمدحسینم! دایی دستش را به کمر محمد میکشد و بعد از چشکمی دور از نگاه زینب میگوید: _حالا محمد حسین برای چند لحظه میخواد فاطمه بشه! نه...؟ 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷