با شنیدن حرف من خوشحال به طرف زینب میرود. من هم زیر زیرکی نگاه شان میکنم و خودم را با گردگیری سرگرم نشان میدهم.
محمد حسین روی شانهی زینب میزند و مشت اش را باز میکند. زینب شکلاتی برمیدارد و بهم لبخند میزنند.
هنوز پنج دقیقه نگذشته که صدای خنده شان بلند میشود. محمدحسین دوست دارد زینب با او بازی پسرانه کند. زینب هم قبول میکند و شمشیر پلاستیکی شان را برمیدارند.
همانطور که مشغول سرخ کردن بادمجان ها هستم، برمیگردم و بهشان میگویم مراقب باشند. آنها هم عین خیالشان نیست
و صدای جیغ زینب و دویدن محمدحسین گوشه کنار ها را پر میکند.تا غذا حاضر شود آن دو نفس زنان گوشهای مینشینند و محمدحسین با افتخار از موفقیتش میگوید.
زینب هم که شکسته خورده ناراحت است. قابلمه را برمیدارم تا سر سفره بگذارم که زینب دورم میکند.
_مامان، محمد حسین همش جِرزنی می کنه! یه چیزی بهش بگو.
همانطور که سعی دارم زینب را دور کنم و قابلمه را بالا بگیرم، به محمدحسین توصیه میکنم:
_محمدحسین تقلب نداریم ها!
محمد حسین هم با غیض جواب میدهد:
_مامان به من چه! اون یاد نداره بازی کنه.
پیش از این که دعوایی رخ دهد آنها را با غذا سرگرم کنم. دایی کمتر به من سر میزند و حق هم به او میدهم.
ولی آن شب با دستی پر از اسباب بازی و خوراکی وارد خانه میشود. بچه ها با دیدنش شاد میشوند و او وسایل را روی ایوان میگذارد.
آنها را محکم به بغل میگیرد و زینب را قلم دوش میکند و بعد محمدحسین را دورتا دور خانه میچرخاند. با دیدن من توی آشپزخانه پیش می آید و دستش را روی چارچوب در عَلَم میکند.
_سلام، خوبی؟
دیدنش جانی دوباره به من میبخشد. پارچهی کهنه را روی کابینت میگذارم و جواب سلامش را میدهم. جویای حال خودش و مونا میشوم. همانطور که به ایوان میرود و با دست پر برمیگردد،تعریف میکند:
_خدا رو شکر... خوبه اون هم.
زینب و محمدحسین از ذوق زیاد داد و فریاد به راه انداخته اند. دایی توپ پارچه ای را به محمدحسین میدهد و عروسک مو کاموایی را به زینب.
حالا جر و بحث آن ها سر این شده که مال من خوشگل تره! دایی با خنده به شان اشاره میکند و با صدای بلندی میگوید:
_هر دوتاشون خوبه!
بعد رویش را به من میکند و سر تکان میدهد.
_با این شیطونا چیکار میکنی تو؟
چند قدمی از سینک فاصله میگیرم و دستهایم را با حوله خشک میکنم.
_چی میشه کرد دیگه! روزی نیست که این دوتا به جون هم نیوفتن.
دایی نایلون و پاکت میوه را به طرف میگیرد و سرش را پایین می اندازد.
_قابلتو نداره.
توی دلم شرمنده میشوم. خجالت از سر و کولم بالا میرود و به دایی میگویم:
_چرا زحمت کشیدی؟ بخدا هر وقت میای ما رو بد عادت میکنه. این بچه ها هم پرو شدن دیگه!
دایی بار توی دستش را روی کابینت و کنار سینک میگذارد. لبخندش را پر رنگ تر میکند.
_این چه حرفیه؟ کمترین کاری که میتونم بکنم همینه! تو غصهی منو نخور جیبم خالی نمیمونه.
زیر لب تشکری به گوشش میرسانم و هم زمان که از چارچوب رد میشود میگوید خواهش میکنم. صدای محمدحسین و دایی بلند میشود که دارند کشتی میگیرند.
به ماهیتابهی نگاه میکنم و آخرین کوکو سیب زمینی را با کفگیر از روغن بیرون میکشم. گوجه های خورد شده را به همراه سفره توی دستانم میگیرم.
دایی و زینب کنار هم نشسته اند روی پارچه ای گل گلی. زینب لیوان کوچولو اش را به دایی میدهد:
_چای تونو سر بکشین.
دایی هم مثل خود زینب، دستش را گوشهی لیوان میگیرد و آهسته به لبش میرساند. بعد هم قبل از این که بنوشد مثل دخترها میگوید:
_ممنون زینب جون!
خنده ام را زیر دستم قایم میکنم. محمدحسین با چادر نمازم از توی اتاق بیرون می آید. قیافهی افتاده ای به خود میگیرد و با غیض حرفش را میزند:
_خوب شد دایی؟
دایی به زور خنده اش را محو میکند و میگوید کنارشان بنشیند. محمدحسین با گره کردن دستش، چادر را مثل خودم میگیرد. از چهره اش میبارَد که راضی به این بازی نیست. زینب با شوق نگاه محمد میکند:
_اسم تو فاطمه اس، مثلا دوست منی!
محمدحسین لب کج میکند که مثلا از این حرف چندشش شده.
_نخیر! من محمدحسینم!
دایی دستش را به کمر محمد میکشد و بعد از چشکمی دور از نگاه زینب میگوید:
_حالا محمد حسین برای چند لحظه میخواد فاطمه بشه! نه...؟
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷