رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃 قسمت #پنجاه_و_چهارم پدرم عصبے😠 زل زدہ بود بہ فرش، مادرم با اخم نگاهم م
🌸🍃رمـــان ... 🌸🍃 قسمت اما توجهے نڪردم و همونطور ڪہ دستم روے قلبم بود گریہ مے ڪردم،😭 نفس ڪم آوردہ بودم چشم هام سیاهے رفت و صداے فریاد پدرم رو شنیدم! سرم رو تڪون دادم و از خاطرات اومدم بیرون! نہ ڪم غصہ م رو نخوردہ بود!😥 ڪم اشتباہ نڪردہ بودم! حالا شدہ بودم اون هانیہ ے بے فڪر پنج سال پیش!😥😭 نفسم رو با صدا بیرون دادم: _هیچے نمیتونم بگم.✋ سر بہ زیر از خونہ خارج شدم،😞 از خونہ بخاطرہ پدر و مادرم فرار مے ڪردم، از دانشگاہ ڪجا فرار مے ڪردم؟!😣 حتے فڪر رو بہ رو شدن با سهیلے سخت بود! تاڪسے🚕 سر خیابون ایستاد، نگاهے بہ دانشگاہ 🏢انداختم و مردد پیادہ شدم. بہ زور قدم بر مے داشتم، وزنہ هاے شرم😞😓 روے دوشم سنگینے مے ڪرد. خواستم وارد دانشگاہ بشم ڪہ صدایے متوفقم ڪرد: _خانم هدایتے!😊 برگشتم سمت صدا،حمیدے بود. چند قدم بهم نزدیڪ شدم همونطور ڪہ سرش پایین بود گفت: _سلام. آروم جوابش رو دادم. دست هاش رو بہ هم گرہ زد و گفت: _راستش اون روز میخواستم آدرس خونہ تونو بگیرم سهیلے صدام ڪرد نشد، میشہ آدرستونو بدید؟ مڪث ڪرد و آروم و خجول گفت: _براے اون قضیہ!😊 سرم رو تڪون دادم: _نہ آقاے حمیدے! فعلا شرایط مناسب نیست!😣 سریع وارد دانشگاہ شدم. 🌸🍃ادامه دارد... ✍نویسنده:لیلے سلطانے 📚 @romankademazhabe