رمـانکـده مـذهـبـی
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 لعنتی ...لعنتی قهقه ای زدم و گفتم : -باشه من لعنتی فقط دوسم داشته باش که اگه دوسم نداشته باشی میمیرم دستاش محکم دورم حلقه شد و گفت: -خدا نکنه نفس آرومی کشیدم و زمزمه کردم: -خدایا شکرت از خودم جداش کردم ، اشکای صورتشو با سر انگشتام گرفتم دوباره اشک به چشماش نشست: - گریه نکن عزیزم دیگه همه چی تموم شد قول میدم این همه سال رو برات جبران کنم به اندازه ای عشق و محبت به پات میریزم که همه این غصه ها یادت بره لب زد : -دوستت دارم دلم از خوشی لرزید به همون آرومی خودش گفتم: -منم دوستت دارم خندید و خندیدم -من باید برم ازش فاصله گرفتم هنوز چند قدم نرفته بودم که گفت: -کجا میری امیر دوس دارم کنارم بمونی میترسم بری... گفته بودم وقتی امیر صدام میزنه به حدی زیبا صدا میزنه که هر بار دلم می لرزه ؟ دوباه نزدیکش شدم و گفتم: -از چی می ترسی ؟ ... -از اینکه اینا خواب باشه و بری دیگه سراغم نیای... دوباره توی آغوشم کشوندمش و بوسه ای روی پیشونیش نشوندم مشت شدن دستاش رو روی سینم حس کردم و آروم توی گوشش گفتم : -شب با بی بی برمیگردم عشقم ...میخوام برم با بزرگترم با گل و شیرینی بیام خانمم نفس حبس شدش رو رها کرد و لرزون گفت: -با... شه به سختی دل کندم و سراغ بی بی رفتم نویسنده : آذر_دالوند ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁