رمـانکـده مـذهـبـی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی ✨👤✨ #مردی_در_آینه✨ ✨ قسمت #بیست_ودو ✨خداحافظ توماس چراغ رو هم
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨کارتن کارتن سخاوت صداي زنگ موبايلم بيدارش کرده بود ... اون خيابون خواب هم اومده بود من رو بيدار کنه ... شايد زودتر از شر صداي زنگ خلاص بشه ... هنوز سرم گيج بود که صدا قطع شد ... يکي از چشم هام بيشتر باز نمي شد ... دوباره زد روي شونه ام ... - هي مرد ... پاشو برو ... 😒شلوارت رو که خراب کردي ... حداقل قبل از اينکه کنار خونه زندگي من بالا بياري برو ...😐 به زحمت تکاني به خودم دادم ... سرم از درد تير مي کشيد... چند تا از کارتن هاش رو ديشب انداخته بود روی من ... با همون چشم هاي خمار بهش نگاه کردم ... چقدر سخاوتمندتر از همه اونهايي بود که مي شناختم ... نداشته هاش رو با يه غريبه تقسيم کرده بود ...👌 از جا بلند شدم و دستم رو بردم سمت کيف پولم ... توي جيب کتم نبود ... چشمم باز نمي شد دنبالش بگردم ... - دنبالش نگرد ...😐 خم شد از روي زمين برش داشت داد دستم ... - ديشب چند تا جوون واست خاليش کردن ... کيف رو داد دستم ... - فقط زودتر از اينجا برو ... قبل اينکه زندگي من رو کامل به گند بکشي ...😑 ازشون دور شدم ... نمي تونستم پيداش کنم ... اصلا يادم نمي اومد کجا پارکش کردم 🚗... همین طور فقط دور خودم می چرخیدم ... و از هر طرف، نور به شدت چشم هام رو آزار می داد ... همون جا کنار خیابون نشستم ... حی می کردم یکی داره توی گوش هام جیغ می کشه ... چند خيابون پايين تر، سر و کله لويد پيدا شد ... - تلفنت رو که برنداشتي ... حدس زدم باز يه گندي زدي ...😠 - چطوري پيدام کردي؟ ...😣 رفت سمت سطل هاي بزرگ آشغال و يه تيکه پلاستيک برداشت ... - کاري نداشت ... زنگ زدم و گفتم بدون اينکه سروان بفهمه تلفنت رو رديابي کنن ... شانس آوردي خاموش نشده بود ...😠 پلاستيک رو انداخت روي صندلي ... سوار ماشين اوبران که شدم ... دوباره خوابم برد .😴 ✨✍ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛