👇ادامه قسمت هفتاد و دو👇
بدون اينكه منتظر عكس العملي از جانب اميرحسين باشم ميگم
_خداحافظ☺️
و با حالت دو سريع ميرم تو خونه.در رو ميبندم و پشت در ميشينم. دستم رو ميزارم رو قلبم 💓كه تند تند خودش رو به اين ور و اون ور ميكوبيد.
"واااااي داشتم گند ميزدما. "😅
اين چند روزه از ترس آرمان گوشیم رو خاموش کرده بودم، هرچقدر هم که با تلفن خونه به عمو زنگ میزدم خاموش بود.
سریع به اتاق میرم ، گوشیم رو از کشوی دراور بر میدارم و روشنش میکنم. 25 تا تماس بی پاسخ از امیرحسین و 5 تا شماره ناشناس. گوشی رو قفل میکنم و روی میز میذارم، به سمت پذیرایی میرم که صدای زنگ باعث میشه برگردم.
همون شماره ناشناس
"نکنه امیرحسین باشه"
دایره سبز رنگ رو به قرمز میرسونم و گوشی رو کنار گوشم میگیرم.
_ بله؟😊
با پیچیدن صدای نفرت انگیز آرمان تو گوشی ، سریع تماس رو قطع میکنم👉😥 و چند دقیقه فقط به صفحه گوشی خیره میشم.
شماره امیرحسین رو میگیرم، بعد از دوتا بوق صدای شادش تو گوشی میپیچه
_جان دلم؟😍
دلم قنج میره برای این جان دل گفتنش. با صدایی که به خاطر گریه فوق العاده گرفته بود میگم
_سلام. میتونید بیاید اینجا؟😥
با نگرانی سریع میپرسه
_چی شده؟ گریه کردی؟😧
چیزی نمیگم که با دادی که پشت گوشی میزنه سریع به خودم میام
امیرحسین _حانیه میگم چی شده؟ چرا چیزی نمیگی؟😨🗣
_ امیر.فقط بیا. فقط بیا.آدرس رو برات میفرستم.😰
تلفن رو قطع میکنم و دوباره هق هق گریم بلند میشه.😭 پاهام قدرت راه رفتن نداشتن ، نمیتونستم جایی برم تنها کاری که از دستم برمیومد ارسال آدرس برای امیرحسین بود ،
آدرس رو میفرستم و گوشیم رو دوباره خاموش میکنم. سرم رو روی زانوم میگذارم و به اشکام آزادی میدم.
حدود ده دقیقه میگذره سرم رو بالا میارم که با چشمای سرخ امیرحسین که کنار پام زانو زده بود و بهم خیره شده بود مواجه میشم.
امیرحسین _ چی شده که عشق من انقدر بی قراره؟😒
"هواییم نکن مرد. همینجوری هم نمیتونم با دوریت کنار بیام. "
_منو میبری خونه؟
امیرحسین _اره. اره. حتما.
برای اولین بار دست امیرحسین رو میگیرم ، چاره دیگه ای ندارم. گرماش تا قلبم رسوخ میکنه اما قلبم رو گرم نمیکنه میسوزونه ، میسوزونه از این جدایی.
💔💔💔❣❣💔💔
تورا ديدن ولي از تو گذشتن درد دارد.
❣❣💔💔💔❣❣
ادامه دارد....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛