💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 حورا حس کرد چقدر این دختر و لحن صحبتش دوست داشتنی است!تعریفی بوده که همسرش آنقدر تعریفش را میکرد. و لحظه ای فکرش رفت به یک آیه ی آشنای دیگر.یک آیه ی بیست و چهارسال دور تر! لبخندی زد و گفت:خب کجا بریم خانما؟ شهرزاد ذوق زده گفت: تجریش!! همون جایی که بابا میگه لبو و جیگرکی هاش معروفه! حورا میخندد و آیه لبخند میزند. حین روشن کردن ماشین حورا میگوید: حالا انگار تو چقدر جیگر خور و لبو خوری _کجاش خنده داره مامان حورا؟ اتفاقا هم جیگر خورم هم لبو خور. و آیه دوست داشت به شهرزاد بگوید :حورا را درست تلفظ نمیکنی! حورا نه حَورا! روی (ح)باید یک فتحه بگذاری و(واو)راساکن تلفظ کنی! اما ترجیح داد سکوت کند و ببینید مادرش چطور مادری میکند!با تمام غم هایش خوش میگذشت کنار مادر بودن. و آیه خبر نداشت مادرش هم بو حس میکند این روزها! یک عطر غریب اماقریب.... حورا اما هراز چند گاهی نگاهش میرفت پی نگاه میشی دختر بالغه ی پشت سرش. نگاهش یک چیز خاص را تداعی میکرد و او نمیخواست چیزی را حدس بزند. نگاهش رفت سمت عقیق روی انگشتر نقره ی دستش! بوی عقیق میداد آیه ی پشت سرش! درست شبیه..... آیه حس کرد دلش واقعا برای این خیابان تنگ شده...چه شبها که با ابوذر می آمدند امام زاده صالح و آخر شب باقالی پخته میخوردند و قدم میزدند و حظ میبردند. هوا داشت رو به تاریکی میرفت. نگاهی به ساعت انداخت و هنوز تا ساعت نه دوساعتی وقت بود. حورا با لبخند به خیابانها و شلوغی اش نگاه میکرد و آیه بی آنکه خود بخواهد به حورا چشم دوخته بود. ناگاه حورا برگشت و به آیه گفت: وقتی بچه بودم با بابا بزرگم زیاد میومدم اینجا. اون موقع هااینجوری نبود البته یکم بافت قدیمشو حفظ کرده ولی نه مثل قدیم نیست! همیشه با صفا بوده آیه نیز با لبخند میگوید: منم همیشه با برادرم میومدم اینجا واقعا خوش میگذره حورا با لبخند نگاهش کرد و گفت:برادر هم داری؟ آیه با خنده گفت:اوهوم اونم دوتا داداش دوست داشتنی! حورا کنجکاوانه پرسید:همین سه تا؟ آیه جواب داد: نه خوب م...مامانم آدم به فکری بود.یه خواهر کوچولوی هفت ساله هم دارم شهرزاد با همان شور و نشاط مخصوص به خودش گفت:اونقدری نازه مامان من عکسشو دیدم! حورا با لبخند موهای روی پیشانی شهرزاد را بهم میریزد و میگوید:بازم زیر و بم بنده خدا رو کشیدی بیرون؟ آیه میخندد و چیزی نمیگوید.نگاهش میرود سمت کافه ای قدیمی و دنج و البته پاتوق آخر هفته او و هم کلاسی های دوران دانشگاهش. لحظه ای به در و دیوارش خیره شد و با لبخند روبه حوراگفت:اونجاشیک توت فرنگی خوش مزه ای داره بریم مهمون من؟ حورا به در و دیواربا مزه کافه خیره میشود و میگوید: اولاوقتی یه بزرگتر همراهته تو مهمونشی دوما ... من که میگم بریم. تو چی میگی شهرزاد! شهرزاد میگوید: نمیگم نه!ولی لبو و جیگر چی میشه؟ حورا میخندد و همانطور که کافه راه می افتد میگوید: حالاتو بیا جیگر و لبوتو هم میخوری... آیه از پشت به راه رفتن مادرش خیره میشود.... به نظر میرسد وقار در راه رفتن را از او به ارث برده باشد!البته هنوز شک دارد اکتسابی از ناحیه ی پریناز است یا انتسابی از حورا! موسیقی سنتی ومینا کاری و دیزاین کمی تا قسمتی سنتی کافه حسابی به مذاق حورا خوش آمده و آیه کیف میکند با این چهره ذوق زده مادرش. حورا لبخند زنان میگوید:قشنگه...واقعا قشنگه. شهرزاد خیره ی مینا کاری ها میگوید:مامان من میخوام همینجا معماری بخونم! و آیه بلند میخندد... حورا هم خنده کنان میگوید:بازم جو گیر شدی دختر مامان؟ (کوثر_امیدی) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay