#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت53🍃
نویسنده:
#سییـنبـاقــرے 📚
خندیدم..
آروم..
چیزی بین لبخند و پوزخند..
پس سبحان زیادم مسخره بازی در نیوورده بود..
من اسم یه نفر رو صدا میزدم..
+سها؟!
بیحوصله گفتم..
-بیخیال سبحان..
+باشه..
دیگه چیزی نگفت و من ممنونش بود که مجبور نبودم این "ممنوعه ی ذهنم" رو براش فاش کنم..
ممنوعه ای که حتی سهای عاشق هم ازش فراری بود چه برسه به سهایی که این روزا عجیب عقلش رو قاضی کرده بود..
ممنوعه ای که دوست داشتم بمونه توی ذهنم و یادم نره فقط به عنوانِ......
بیخیال بلند شدم و رفتم سمت پروانه و علی که لبخندهای قشنگشون شکار دوربین سلفی گوشی علی میشد..
+سهاااا توهم بیا یه عکس با اخمای زشتت هم بگیریم...
زن داداش مهربونم...
به اجبار منم کنارشون ایستادم و یکی، فقط یه عکس رو باهاشون شریک شدم..
سبحان اون شیطنت اولی رو نداشت دیگه..
سرش تو گوشیش بود و حرفی نمیزد..
پسر عمه ی مهربونم..
میدونستم برام عین علی میمونه..
از همون بچگی میگفت هرجا اذیت شدی بگو من یه داداش دارم پدر همه رو در میاره..
ناراحت حالم بود داداشم..
یه اشفتگیِ بدی تمام ذهنم رو مشغول کرده بود..
یه پریشونی که خودم با دستای خودم به وجود آوورده بودم..
از پنجره ی ماشین نگاهم به درختایی بود که کم کم بوی شهر تبریز و محل درس و دانشگاهم رو میداد...
خواننده از سیستم صوت میگفت:
"جانا دلم رو برده ای فریبانه، به انتظار تو غریبانه"
"نشسته ام ببینم آن دو چشم مست و دلبرانه"
"جانا به غم نشانده ای دل ما را"
"بیا و دریاب منه تنها را"
"که خسته ام از زمانه"
همزمان با خواننده زیر لب تکرار میکردم "که خسته ام از این زمانه"
احساس خستگی میکردم..
مگه همیشه نمیگفتن عاشق شدن لیخند پی در پی به دنبال داره..
کجا رو اشتباه رفته بودم..
حتی دوست نداشتم به این موضوع فکر کنم..
حس حقارت تمام وجودم رو میگرفت وقتی یادم میومد چقدر پوچ و بی اعتبار دل دادم به غریبه ای که حتی نفهمیدم مجرده یا....
فشار هجوم این افکار با دیدن تابلوی پنج کیلومتر تا تبریز، رو قلبم بیشتر شد و آروم آروم از چشمام زد بیرون...
با خودم فکر میکردم اگه اون روزی که اینجا قبول شدم و میفهمیدم چی در انتظارمه قید درس خوندن رو میزدم و میموندم خونه..
کاش علی پشتم نمیموند تا مخالفتای مامان بابا باعث میشد نرم..
کاش انتقالیم جور شده بود هیچوقت به این سر نوشت دچار نشده بودم..
کاش هیچ وقت به این دلدادگی دامن نمیزدم که آخرش یه دل شکسته بمونه روی دستم و ندونم چیکار کنم...
اونقدری برای خودم ذهنیت از عاشقی ساخته بودم که نمیتونستم جای استاد رو عوض کنم و شخص دیگه ای رو جایگزین کنم..
آه کشیدم و زیر لب دعا کردم
"کاشکی خدا نظری کنه به حالم"
٭٭٭٭٭--💌
#ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1