خیابان ها و کوچه های شهر را یک شبانه روز پیاده میروم. فقط وقتی مینشینم که پاهایم خم میشود و وقتی بلند میشوم که آرش را میبینم،مقابلم ایستاده و در چشمانم حرفهایش را میزند. گریه کردن را یاد گرفته ام تازه. شاعر شده ام،چون دیوانه شده ام. اصلا حافظ را درک نمیکردم و حالا تمام بیتهایی که پدر زمزمه میکرد،برایم شده اند مثل واگویه هایی که آرامم میکند. سه روز کشید تا پدر و مادرش را خبر کنند و از آمریکا بیایند. تا آریا بفهمد فراتر از دنیا مرگ هم هست. سر قبرش ارکستر آورده بودند و سوزناک هم مینواخت. همه تعلل میکردند انگار همه از واقعیت فرار میکردند!نفهمیدم چطور خودم را داخل قبر انداختم و بدن آرش را تحویل گرفتم. نفهمیدم وقتی کفن را از روی صورتش کنار زدم تا روی خاک بگذارم چه شد. سرمای صورتش مرا یاد آبی انداخت که از آب سردکن کنار خیابان خوردیم. همانکه رویش نوشته بود بنوش به یاد حسین!همان که از آنچه رنگ تعلق بگیری آزادت میکند! کسی به شانه ام میزند و میگوید:آرام تکانش بده می خواهند تلقین بخوانند. یاد آن سحری که همه بعد از نماز رفتیم زیر پتو و آرش...آرش سر سجاده نشسته بود. آرام آرام تکانش میدهم. هیچکس ندید چقدر آرش آرام و زیباتر شده بود. بوسیدمش. انگشتر در نجفم را در آوردم و روی لبان خندانش گذاشتم. _نمیتونم خدا...نمیتونم! آنقدر بعد از تلقین کنارش میمانم تا شهاب و استاد علوی بیرونم میکشند دنیا را نمیفهمیدم موسیقی مزخرف سر نزار را نمی فهمیدم،اما ضجه های آریا را میشنیدم. خودش را میزد دستانش را گرفته بودند تا روی صورتش نکوبد. آرش مقابل من به خاطر آریا سیلی خورده بود. آریا خبر نداشت. ندید نه آرش سیلی خورد. من رفته بودم خانه شان خانه مجردیشان خالی بود و از وسایل پر. دو تا جوان که این همه تیشتان تیشتان نداشتند. تا آرش رفت چایی دم کند دسته ایکس وسوسه ام کرد و مشغول بازی شدم. آرش طعنه زد که:ترک عادات مزخرف بچگی و نوجوانی موجب مرض است. خندیده بودم به حرفش. چقدر عمر نازنین را پای این بازی های صدمن یک غاز گذاشتیم که اگر رفته بودیم پیش مش رمضان الآن حداقل یک نانوایی داشتیم کنار پروژه ها نان هم دست مردم میدادیم. آرش هنوز سینی چای را مقابلم نگذاشته بود که زنگ آپارتمان را زدند. گفت:راحت باش،شاید همسایه باشه،و الا با کسی قرار ندارم. در را که باز کرد صدای لطیف دخترانه ای در گوشم پیچید:آریا... خیلی نامردی!پست تر از تو ندیدم! تا بخواهم دو جمله را هضم کنم صدایی بلند شد که نمیگویم سیلی بود،ولی رو که برگردانم فهمیدم که سیلی بود. آرش لال شده بود صدای هق هق گریه و جیغ دختر بلند شد:چطور دلت میاد با من این کارو بکنی؟من میخوامت آریا! آن روز دلم خواست یک سیلی هم من به آرش بزنم که سکوت کرده و حرف نمیزند دوباره داد زد:من به خاطر تو میدونی چه کارایی کردم. به خاطر تویِ پست فطرت. قبول ندارم فطرتها ایراد دارد انسان خودش همه چیز را مشکل دار میکند. _چرا حرف نمیزنی؟چرا نگام نمیکنی؟خودمو میکشم آریا!میفهمی... میکشم! میخواستم بلند بشوم و بروم یکی توی دهان دختر بزنم؛وقتی که باید هوار میکشید،صدای قهقهه اش بلند بود و حالا هم که باید غرورش را حفظ کند،اینطور ایستاده و التماس میکند یکی هم بزنم توی سر آرش تا به حرف بیاید...که لب باز کرد. _خانم من برادر آریا هستم الآن نیستن منم نمیتونم براتون کاری بکنم. دختر مات مانده بود که آرش دروغ میگوید یا نه. سکوت فضا یعنی که داشت تجزیه و تحلیل میکرد صورت و حرف آرش را. واقعا چه اهمیتی دارد مهم تمام حس و حالی است که برباد رفته و به این زودی ترمیم نمیشود اصلا ترمیم میشود؟ چشمم به صفحه تلویزیون بود و دستم بازی میکرد. هوش و حواسم پریده بود خواستم حواسم را به بازی بدهم و کلمات را پیدا کنم تا جمله بسازم،که در خانه باز شد و آریا آمد آرش میر غضب بود آریا رفت سمت اتاق و آرش هم زمزمه صحبت دو برادر کم کم تبدیل به فراصوت شد. _خفش میکردی آرش! صدای آرش را نمی شنیدم. _غلطو اون کرده که اومده سراغ تو و حرف مفت زده. بعدم زندگی خودمه میخوام به گند بکشمش. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ @ROMANKADEMAZHABI ❤️