📚 📝 نویسنده ♥️ پسرها از پنجره ماشین سرشان را بیرون آورده بودند و به ما مي خندیدند ناگهان به رگ غیرتم برخورد و پایم را روي پدال گاز فشردم . مدل ماشین ما بالتر و قدرتش هم بیشتر از پاترول بود باید ادبشان مي كردم . با فشار روي پدال گاز ، دنده ماشین را هم عوض كردم و با مهارت از بین ماشین ها ویراژ دادم. من تقریبا از 15 سالگي رانندگي مي كردم البته دور از چشم پدر ومادرم زیر نظر سهیل انواع و اقسام لمهاي رانندگي را یاد گرفته بودم و خیلي هم از این بابت مغرور بودم حتي گاهي وقتي باسهیل مسابقه مي گذاشتم نمي توانست به گرد راهم برسد به لیلا كه ترسیده بود گفتم : - سفت بشین و نگاه كن . از بین دو ماشین لایي كشیدم . لیلا جیغ كوتاهي زد و راننده ها با بوق بلند و كشداري مراتب اعتراضشان را اعلام كردند . اما من بي توجه گاز مي دادم و به پاترول كه نا امیدانه تلاش مي كرد خودش را بهمان برساند مي خندیدم . ماشین آنقدر سرعت داشت كه مي دانستم اگر به مانعي بر خورد كنیم حتما دخلمان مي آید اما غرور نمي گذاشت رعایت قانون را بكنم . سرانجام در یكي از خروجي ها پاترول ما را گم كرد و من خندان سرعت ماشین را كم كردم . لیلا با خشم نگاهم مي كرد . با خنده نگاهش كردم و گفتم : - لیلا وقتي مي ترسي رنگت سه درجه روشن تر مي شه همیشه بترس . لیلا عصبي داد زد : احمق دیوانه ! نزدیك بود هر دومونو بكشي چرا اینطوري رانندگي مي كني ؟ خونسرد گفتم : نترس حالا كه نمردیم من باید روي این جوجه فكلي ها رو كم مي كردم . حال تو دانشگاه ماستها رو كیسه مي كنن اینطوري خیلي بهتره . لیلا سرس تكان داد و حرفي نزد. اما مي دانستم كه او هم ته دل راضي و خوشحال است كه پسرها را سر جایشان نشاندیم . این حادثه باعث شد كه كلاس ریاضي وبلایي كه سر فرستاده استاد آوردیم از یادمان برود . تا هفته بعد و جلسه بعد مشغول شیطنت و خندیدن به خلق الله بودیم و اصلا یادمان رفته بود كه شنبه خود استاد سرحدیان سر كلاس مي آید . صبح روز شنبه تازه یادمان افتاد و كمي ترسیدیم ولي با خودمان فكر مي كردیم حتما استاد از یاد برده و كاري به ما ندارد، به هر ترتیب ساعت ریاضي رسید و همه با هیجان منتظر بودند ببینند چه پیش مي آید .وقتي استاد وارد كلاس شد همه به احترام ورودش از جا بلند شدیم. سرحدیان مرد میانسال و با تجربه اي بود كه به آساني نمي شد دستش انداخت . از آن قیافه هایي داشت كه بهش با جذبه مي گفتند . وقتي ما نشستیم شروع به درس دادن كرد و ما خیالمان راحت شد كه حرفي از جلسه حل تمرین نخواهد زد. تند تند یادداشت بر مي داشتیم و سعي مي كردیم پا به پاي استاد درس را بفهمیم و جزوه برداریم چون جلسه اول نصف بچه ها نتوانسته بودند یادداشت بردارند و استاد بي توجه به اعتراض بچه ها تخته را پاك كرده بود . سر انجام كلاس به پایان رسید ولي استاد هنوز اجازه ترك كلاس را به ما نداده بود. همه منتظر نگاهش مي كردند. آقاي سرحدیان با حوصله شماره تمرین هایي كه باید براي جلسه بعد حل مي كردیم را روي تخته نوشت . بعد با صداي نافذ و لحني قاطع گفت : ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1