📚
#مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده
#تکین_حمزه_لو
♥️
#قسمت_سی_سوم
فصل هشتم
همه چیز باهم قاطي شده بود. وقتي به وقایع روز شنبه فكر مي كردم دلم مي لرزید. آن روز باز هم جلسه حل تمرین داشتیم دو ماه از سال جدید مي گذشت و كلاسها جدي شده بود. درسها پیش مي رفت و به زمان امتحان نزدیك مي شدیم. وقتي صبح ماشین را جلوي در پارك میكردم. شروین كه دم در ایستاده بود نگاهم مي كرد. دوباره دنبالم تا دم كلاس آمد و صدایم كرد. برگشتم و منتظر نگاهش كردم .
با خنده گفت : خانم مجد شما خیلي سایه ات سنگینه .
جدي پرسیدم : كاري داشتید. ؟
همانطور كه با خودكارش بازي مي كرد گفت : من خیلي وقته با شما كار دارم اگه یك لحظه فرصت بدید….
از دور آقاي ایزدي را دیدم كه لنگ زنان به طرف كلاس مي آمد. با عجله گفتم :
- الان كه نمي شه .
شروین فوري گفت : پس بعد از كلاس.
پشت سر آقاي ایزدي وارد كلاس شدیم و سر جایمان نشستیم. لیلا آهسته گفت :
- پس كجا موندي ؟
روي یك تكه كاغذ نوشتم › شروین كارم داره ‹ لیلا آهسته گفت : چه كار داره ؟
سرم را تكان دادم و گفتم : بعد از كلاس معلوم میشه .
وقتي سرم را بالا گرفتم : نگاه آقاي ایزدي را حس كردم. با خجالت سرم را پایین انداختم و گفتم : ساكت ! ایزدي داره نگاه میكنه.
لیلا پچ پچ كنان گفت : نگاه كنه به جهنم.
سرگرم یادداشت كردن جواب مسایل بودم كه دوباره سنگیني نگاه ایزدي وادارم كرد سرم را بلند كنم. باز نگاهم مي كرد. این بار منهم نگاهش كردم. لحظه اي انگار زمان متوقف شد. من بودم واو بعد هردو سر برگرداندیم. قلبم محكم مي كوبید. احساس مي كردم تمام وجودم آتش گرفته است. دستانم مي لرزید و نمي گذاشت چیزي بنویسم. لیلا آهسته گفت :
- چته چرا مثل لبو شدي ؟
جوابش را ندادم . دوباره صداي آهسته اش را شنیدم : مي خواي بدوني شروین چه كار داره ؟ …
وقتي باز حرف نزدم ساكت شد. خودم هم نمي دانستم چه بلایي سرم آمده بود. چرا آنقدر مي لرزیدم. دوباره سرم را بلند كردم و به نوشته هاي روي تخته زل زدم. از گوشه چشم آقاي ایزدي را مي دیدم كه ماسكش را برداشت و در جیبش گذاشت . وقتي كلاس تمام شد هنوز حالم جا نیامده بود. حسي در دلم پیچیده بود. كه نمي گذاشت بلند شوم. لیلا با آیدا و شادي بیرون رفته بودند وقتي سرانجام بلند شدم و وسایلم را جمع كردم شروین را دم در كلاس منتظر دیدم. در دل به خودم و شروین لعنت فرستادم. چرا آقاي ایزدي من و شروین را در حال حرف زدن دیده بود ؟ حالا چه فكر مي كرد ؟ صداي شروین مرا از افكارم بیرون آورد:
- خانم مجد ….
سرم را برگرداندم و نگاهش كردم. ادامه داد : راستش مي خوام بگم …
پس از چند لحظه گفت : شما جوري نگاه مي كنید كه مي ترسم حرفم را بزنم.
با غیظ گفتم : اگه حرفتون بي جا نباشه نباید بترسید.
سري تكان داد و خندید ، بعد گفت : نه فقط یك پیشنهاده …. راستش از روز اول تشكیل كلاسها من خیلي از شما خوشم اومد. از طرز رفتارتون … چطور بگم ؟ شما یك جورایي جسور هستید .. یعني سواي بقیه دختر ها هستید سنگین و متین و با دل و جرئت .
بي صبرانه گفتم : منظور ؟
دستانش را در هم گره زد و گفت : مي خواستم بدونم مي شه با هم دوست باشیم…
عصبي گفتم : منظورتون رو نمي فهمم ؟
با خنده گفت : من فكر مي كردم شما خیلي › هاي كلاس ‹ هستید .. الان به هر كي بگي مي فهمه منظور من چیه . یعني با هم دوست باشیم، بیرون بریم، مهموني ،كوه ، سینما ، … چه مي دونم! مثل همه دختر و پسرها !
با خشم نگاهش كردم وگفتم : اشتباه گرفتید . من اهل این كارا نیستم.
ناباورانه نگاهم كرد ادامه دادم : به قول شما همه دخترها منظورتون رو مي فهمن به جز من چرا دنبال بقیه دخترا نمي رید ؟
مستاصل سري تكان داد و گفت : خوب چون من از شما خووشم اومده …
با بیزاري گفتم : خوب منهم از شما اصلا خوشم نمیاد . چه كار باید كرد ؟
لحظه اي سكوت شد بعد شروین كه حسابي بهش بر خورده بود گفت :
- تو انگار خیلي باورت شده كسي هستي ! خیلي از تو خوشگل تر و پولدارترها هستن كه برام میمیرن …
حرفش را بریدم و با صداي بلند گفتم : خوب مگه من ازت دعوت كردم ؟
شروین دست هایش را به هم كوبید و با خشم گفت : من احمق رو بگو ! خیلي دلت بخواد …
همانطور كه به طرف پله ها مي رفتم داد زدم : دلم نمي خواد دیگه هم مزاحم من نشو !
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay