📚
#مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده
#تکین_حمزه_لو
♥️
#قسمت_چهل_یکم
فصل دهم
صداي عصبي سهيل بلند شد :
- مهتاب زودباش دير شد !
با خنده جواب دادم : نترس در نمي ره .
موهايم را با يك دستمال حرير بستم و آخرين نگاه را در آينه به خودم انداختم راضي وارد سالن شدم. پدر و سهيل آماده بودند. اما مادر هنوز نيامده بود. به سهيل نگاه كردم صورت جوانش از شادي و هيجان گل انداخته بود. كت و شلوار زيبايي خريده بود كه به هيكل موزونش خيلي برازنده بود. سبد گل بزرگي كه سفارش داده بود حالا آماده روي ميز قرار داشت. سرانجام مادر هم حاضر و آماده بيرون آمد. راه افتاديم توي راه هيچكس حرف نمي زد در سكوت به سمت خانه گلرخ مي رفتيم.
وقتي رسيديم خيال پدر و مادرم كمي راحت شد. خانه گلرخ تقريبا نزديك خانه خودمان بود يك خانه بزرگ و ويلايي با سقف هاي اسپانيايي و به رنگ زرشكي ، وقتي در را باز كردند حياط بزرگ و زيبايي پديدار شد. همزمان با بستن در حياط در خانه باز شد و مردي ميانسال با كت و شلوار قهوه اي و صورت جدي بيرون آمد. و با صداي بلند به ما خوش آمد گفت . سهيل زير لب آهسته گفت : اين پدرشه آقاي نوايي .
پدرم جلو رفت و با آقاي نوايي دست داد. وارد خانه كه شديم مادرم ديگر به وضوح خوشحال بود. خانه گلرخ اينها بدتر از خانه ما مثل موزه بود. روي تمام ميزهاي عسلي و داخل بوفه ها پر از مجسمه هاي كوچك و ظروف چيني عتيقه بود. بعد مادر گلرخ وارد پذيرايي شد و خوش آمد گفت . خانم نوايي زن قد كوتاه و تقريبا چاقي بود كه لباسي گران قيمت به تن و يك عالمه طلا به گردن و دستها و گوش هايش داشت. موهاي كوتاهش را درست كرده بود و صورتش هم آرايش ملايمي داشت. كنار مادرم نشست و مشغول حرف زدن شد. به سهيل كه روبرويم نشسته بود نگاه كردم كه خيالش تا حدودي راحت شده بود چند دقيقه كه گذشت گلرخ با سيني شربت وارد شد هوا گرم بود و شربت بيشتر از چايي مي چسبيد . با ورودش حس كردم مادر و پدرم تبديل به چشم و گوش شده اند و به گلرخ خيره ماند. حالا دقيقا يادم آمده بود. البته نزديك به پنج ماه از آن مهماني مي گذشت و موهاي گلرخ كمي بلند تر شده بود. قيافه اش ساده و دلنشين بود. وقتي براي من شربت گرفت : با خنده گفتم : چطوري ؟
او هم خنديد و گفت : اي بد نيستم.
قرار بود اين جلسه يك جلسه معارفه ساده باشد تا بعد اگر دوطرف مورد پسند هم واقع شدند حرفهاي اصلي زده شود. البته اين طور كه معلوم بود گلرخ سخت به دل مادرم نشسته بود. پس از چند لحظه سكوت مادرم رو به گلرخ كرد و پرسيد :
- خوب عزيزم الان شما چه كار مي كنيد ؟ منظورم اينه كه دانشجو هستيد ؟
گلرخ به سادگي گفت : بله البته هنوز دو ترم از درسم مانده ...
مادر فوري پرسيد : چه رشته اي ؟
گلرخ با خوشرويي گفت : با اجازه شما تغذيه .
پدرم فوري گفت : به به بهترين رشته براي خانمها .
آقاي نوايي هم با خنده جواب داد : البته در مورد مادرش اين تخصص به درد نخورده و گلرخ شكست خورده...
همه خنديدند و خانم نوايي گفت : اگه گلرخ نبود هيكل من مثل فيل شده بود پس بدون رشته اش خيلي هم به بدرد مي خوره ...
بعد آقاي نوايي رو به سهيل پرسيد : شما چه كار مي كنيد ؟
سهيل بعد از كمي من من كردن گفت : تازه درسم تموم شده فعلا با بابا كار مي كنم تا بعد خدا چي بخواد .
مادر گلرخ با خنده گفت : حتما سربازي هم نرفتي .
سهيل فوري جواب داد : سر بازي ام رو خريدم.
بعد دوباره همه مشغول حرف زدن با هم شدند. گلرخ دو سال از من بزرگتر بود و به جز خودش يك خواهر ديگر داشت به نام مهرخ كه ازداج كرده و مقيم خارج شده بود. آن طور كه خانم نوايي تعريف مي كرد شوهر مهرخ پزشك با تجربه اي هم بوده براي ادامه تحصيل راهي آمريكا مي شود و زن و بچه كوچكش را هم همراهش مي برد. وقتي به قول سهيل همه حس فضوليشان ارضا شد. مادرم با اشاره پدرم بلند شد و از خانم نوايي اجازه مرخصي خواست لحظه اي بعد در ماشين هر چهارتايي داشتيم با هم حرف مي زديم. مادر و پدر گلرخ را پسنديده بودند و در آخر جلسه قرار شد دو هفته بعد براي صحبتهاي رسمي و جدي به خانه نوايي ها برويم. سهيل از همه خوشحال تر بود و يك ريز مي گفت :
- ديديد گفتم زود قضاوت نكنيد حالا ديديد چه خوب بودند .
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay