📚 📝 نویسنده ♥️ کنار تلویزیون، یک سماور برقی رنگ و رو رفته درون سینی، به برق بود. فرش اتاق تقریبا ًنخ نما و پوسیده شده بود. تلفن مشکی و قدیمی، بدون تشریفات روی زمین بود. وقتی نشستم، حسین بالش بزرگی برایم آورد تا به آن تکیه کنم. بعد از اتاق بیرون رفت تا چیزی برای خوردن بیاورد. بی اختیار به دیوارهای دود زده خیره شدم. یک ساعت بدریخت و قدیمی که روی چهار و نیم به خواب رفته بود. یک پوستر بزرگ از حضرت علی (ع) و یک قاب « و ان یکاد »، روی دیوار دیگر هم عکسی از زن و مردی با بچه هایشان بود که حدس زدم باید والدین حسین باشند. بلند شدم و مقابل عکس ایستادم. عکس زمانی رنگی بود، ولی در گذر زمان رنگ پریده و زرد شده بود. صورت زن جوان، بشاش و خوشحال بود. نگاهش همان نگاه معصوم حسین بود. ابروهای نازک و دماغ عقابی داشت با یک لبخند محو، شوهرش مردی قد بلند با نگاهی نافذ بود. موهای سرش مشکی و سبیلهای پرپشتی داشت. کنارش پسر جوانی ایستاده بود تقریبا ً سیزده، چهارده ساله، در نگاه اول هر کسی می فهمید که حسین است. ریش نداشت و موی تنُکی پشت لبش بود. جلوی آنها دو دختر با پیراهن های یک شکل و جوراب شلواری های سفید، ایستاده بودند. صورتهایشان مثل مادرشان بود. دختر بزرگتر روسری سفید داشت و کوچکتره موهایش را با روبان کنار دو گوشش، بسته بود. اختلاف سنی شان با هم زیاد نبود. به محض نشستن دوباره ام، حسین با لیوانی شربت که پر از یخ بود وارد شد. معلوم بود که شربت آماده نداشته و خودش شکر و آبلیمو را مخلوط کرده، لیوان را برداشتم و گفتم: - بیا بشین، مهمونی که نیامدم. حسین نشست مقابلم و به رختخوابها تکیه کرد. گفت: - خوب! دیدی من کجا زندگی می کنم؟ هیچ چیز رویایی و قشنگی انتظارت رو نمی کشه. با جسارت گفتم: به جز تو! آَشکارا یکه خورد. گونه هایش سرخ شد و سر به زیرانداخت. برای اینکه حال و هوایش عوض شود گفتم: اینجا هیچ عیبی نداره به جز اینکه خیلی کثیفه، چرا تمیزش نمی کنی؟ حیاط پر از برگ شده... حسین سرش را تکان داد: دلیل اولش این است که دست و دلم اصلا ً به کار نمی ره، دومین دلیلش مربوط به وضع بد ریه ام است. با کوچکترین تحریکی به حال مرگ می افتم و انقدر بهم سخت می گذره که ترجیح می دم تو کثافت زندگی کنم ولی گرد و خاک هوا نکنم! از ته دل گفتم: خوب من تمیز می کنم. اینجوری خیلی بده، اصلا ً واسه سلامتی ات هم ضرر داره. حسین چیزی نگفت. سکوت اتاق را فقط گردش قاشق در لیوان شربت، به هم می زد. احساس می کردم دانه های عرق از تیرۀ پشتم سرازیر شده است. دلم شور می زد. به حسین که به مقابلش خیره شده بود، نگاه کردم. نگاهش غمگین بود. نیم رخ جذابش، ناراحتی اش را نشان می داد. با ملایمت گفتم: حسین، تو باید حرف بزنی، آنقدر همه چیز رو تو خودت نریز. حرف بزن. سرش را برگرداند و نگاهم کرد، با صدایی که به زحمت شنیده می شد، گفت: - کی فکرش رو می کرد؟... مهتاب انقدر حرف دارم که اگه یک هفته اینجا بشینی تموم نمی شه. ولی چون خیلی بهت علاقه دارم فقط قسمتهای قابل تحملش رو برات می گم. تو هم اصرار نکن همه چیز رو بدونی، خوب؟ سری تکان دادم و گفتم: ولی من دلم می خواد در مورد تو همه چیز رو بدونم. پایان فصل 17 فصل هجدهم در خانواده اي معتقد به دنيا آمدم . پدرم كارمند بانك و مرد زحمتكشي بود دائم در تلاش بود كه مبادا خانواده اش در رنج و عذاب زندگي كنند. دغدغه هميشگي اش اين بود كه مبادا پول حرام وارد زندگي اش شود. در هر كاري اين مورد را در نظر داشت و تا مطمئن نمي شد كاري انجام نمي داد . مادرم هم زن مظلوم و ساده اي بود كه منتهاي آرزوش رضايت شوهر و بچه هايش بود. هميشه ما را مقدم بر خودش مي دانست در همه چيز اول بچه هايش را در نظر مي گرفت بعد خودش را هيچوقت يادم نمي آيد كه روي حرف پدرم حتي در صورت عدم توافق حرفي زده باشد. پدرم را آقا يا رحيم آقا صدا مي كرد. كلمه آقا هيچوقت جا نمي افتاد. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay