📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_صد_چهل_هفتم من طاقت دیدن چشم های گریان تو رو ندارم. نمی دونی از دانشگاه چه جور
- بعدا حتما می خواید بگید که من باید از این موانع عبور کنم. باید از بدی هایی که دوست دارم دست بکشم ، سواغ خوبی هایی که دوست ندارم برم ، از همه بگذرم و حتما باید محبت هم بکنم، پیش خودم دلیل هم بیارم که عملشون بده؛ و الا خودشون رو نباید دور انداخت. همه ی آدم ها ممکنه باعث امتحان من باشند. نه دلگیر بشم و نه دل خوش. این ها را با لحن عصبی می گویم. دستانش را بالا می آورد به حالت تسلیم: - باشه عزیزم ، باشه خانومم، الآن وقت این بحث نیست. لیلاجان! - لیلاجان گفتن هایش را دوست دارم، اما نه الآن و با این حال زار. حرف هایش را نمی توانم به این راحتی بپذیرم. حس می کنم راست می گوید اما زور می گوید. - بریم لیلاجان ! بریم توی ماشین. این جور برات خیلی نگرانم. توی راه می ایستد. برایم معجون می گیرد. معجون خوردن برای من، یک نوع شکنجه ی مدرنه. بی میلم. بنده ی خدا جرئت همه جور مانور را از دست داده است. علی زنگ می زند. - سلام خواهری کجایید؟ - سلام همین جا! - راستی لیلا، دماغش چه قدر شد؟ بی اختیار برمی گردم و صورت مصطفی را نگاه می کنم. البته زوم می کنم روی دماغش. - دماغش چه قدر بود؟ می خندم . - ضایع! نکنه نگاه کردی به دماغش؟ و می خندد. - ليلا! دماغش قبلا چه قدر بود. می دونی؟ صدای خنده ی علی و من بلند است. مصطفی گوشی را می گیرد. علی دارد صحبت می کند و مصطفی ساکت گوش می دهد. - یعنی علی! یک دماغی برات بسازم که تا آخر عمرت مجبور بشی هرماه عملش کنی. وقطع می کند. - خدایا شکرت حداقل کنار همه ی این سختی ها نعمت علی هست که مثل قاشق چای خوری عمل می کند. همراهم را می گیرد مقابلم؛ اما رهایش نمی کند. - چایی تلخه. هر چه قدر هم که شکر تهش باشه اگه هم نزنی مزه ی تلخ رونمی تونی از بین ببری. قاشق چای خوری نقش بزرگی داره توی شیرین کردن و رفع تلخی ها. چایی داغ رو نمی شه با انگشت هم زد. هردو دقیقه یکبار قاشق را پر می کند و می دهد دستم، از ترس تصادف قاشق را از دستش می گیرم. وقتی که می رساندم، می گوید: - لیلاجان ! باور کن که من اسیر توام، نی اسیر عدو. چشمانم را می بندم. نگاهش می کنم. چشمانش را بسته و سرش را به پشتی صندلی تکیه داده است. مصطفی هم مثل على، مثل دوقلوها، با محبت یک زن زنده است. می گویم: - کی بریم کوه؟ چشمانش را با لحظه ای تأمل باز می کند و سرش را می گرداند سمتم: - هروقت که شما دوست داشته باشی. چشمانش پر از رگه های خونی شده است: - سحر جمعه بریم. چشمانش را آرام روی هم می گذارد و سرش را تکان می دهد. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay