📚
#مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده
#تکین_حمزه_لو
♥️
#قسمت_هفتادم
اگر به اسم جديدي به عنوان دوست اشاره مي كردم اصرار مي كرد تا دوستم را به منزل دعوت كنم تا با او آشنا شود. وقتي هم اين كار را مي كردم پدرم با دقت كنار دوست جديدم مي نشست و از جد و آبادش مي پرسيد بعد وقتي مهمان مي رفت مرا به كناري مي كشاند و در مورد دوست جديدم اظهار نظر مي كرد در مورد بهرام گفته بود :
- اين آدم اصلا ارزش دوستي رو نداره بهتره از همين حالا دورش خط بكشي.
و در مورد رضا و علي مي گفت : اين دو تا بچه از خودت هم بهتر هستند هم خانواده دارن هم با تربيت ولشان نكن.
و من ولشان نكردم تا همين امروز . پدرم در هر مسئله اي كه بچه هايش مربوط مي شد همين قدر وسواسي بود. مرضيه و زهرا كه زياد دوستي نداشتند و بيشتر با خودشان بازي و گفتگو مي كردند البته هردو عزيز پدر بودند. پدرم به دخترهايش خيلي احترام مي گذاشت و نازشان را مي كشيد البته به من هم هيچوقت بي احترامي نكرد ولي خيلي هم لي لي به لالايم نمي گذاشت. آن وقت بحبوحه جنگ و جبهه بود و من و دوستانم هميشه در حسرت رفتن به جبهه به سر مي برديم. آن سالها دوران راهنمايي را پشت سر مي گذاشتيم و هر روز كلي رجز خواني مي كرديم كه اگر برويم جبهه چه مي كنيم و چه بلاهايي كه سر دشمن نمي آوريم . البته اينها فقط لاف و گزاف بود و ما هنوز اجازه رفتن به جبهه را نداشتيم.
هر وقت در خانه اين بحث پيش مي امد مادرم با بغض مي گفت :
- حسين تو تنها پسر ماهستي مبادا ....
بعد پدرم بهش مي توپيد : سوري اين حرفها يعني چه ؟ يعني بقيه به جاي ما بميرن كه به ما بد نگذره ؟
مادرم بي صدا اشك مي ريخت و پدرم قاطعانه به من مي گفت : تو هنوز بچه اي جنگ كه بچه بازي نيست بايد بتوني حداقل تفنگ دستت بگيري و از لگد تفنگ جنب نخوري!
و خيال مادرم را راحت كرد. با ورود به دبيرستان كم كم خط فكري ام جهت مي گرفت . البته تقريبا شخصيت من در خانه و توسط پدر و مادرم ساخته شده بود. هر سه ي ما چه من چه خواهرانم نماز مي خوانديم و ماه رمضان روزه مي گرفتيم. ماه محرم هر سال با پدرم به تكيه محل مي رفتم و در دسته ها سينه و زنجير مي زدم اما در دبيرستان اين انتخاب اگاهانه و از روي فكر و تشخيص بود. نه فقط يك دنباله روي و اطاعت محض .
با كلي دوندگي و تلاش در امتحان ورودي يكي از بهترين دبيرستانها قبول شديم. شرط ورود به اين دبيرستان سادگي و رعايت موازين اسلامي بود. قوانين سخت و نظامي اش باعث مي شد كه هر سال تقريبا صد در صد قبولي در كنكور سراري بدهد و همين بيشتر باعث مي شد كه خودمان را در اين مكان جا بدهيم. هم من هم علي و رضا در رشته رياضي ثبت نام كرديم و باز هم در يك نيمكت نشستيم. درسها سخت بود و كلاسهاي تست زني و فوق العاده از همان سال هاي اول سفت و سخت دنبال مي شد. از صبح تا بعد از ظهر گاهي تا شب در مدرسه بوديم و درس مي خوانديم. سال اول با بهترين نمرات و سعي و تلاش زيادمان به پايان رسيد. تابستان هم به كار و پول جمع كردن گذراندم. در ابتداي سال تحصلي جديد رضا زمزمه رفتن سر داد . رضا پسر خيلي خوبي بود.با ايمان و با هوش، قد و هيكل متوسطي داشت با يك صورت سبزه و يك جفت چشم سياه و مشتاق كه هميشه هوشيار بود.
رضا هميشه در حال بحث و گفتگو با يك عده بود. حلا فرقي نمي كرد با سال بالايي ها باشد يا با معلمان اما هميشه در مورد سياست روز و اوضاع دنيا اظهار نظرهاي كارشناسانه ارائه مي داد. آن سالها هم با همين روحيه شروع كرد . اوايل سال در يك زنگ تفريح كنار من و علي نشسته و به سادگي گفت : بچه ها من ميخوام برم !
با تعجب پرسيدم كجا مي خواي بري ؟
رضا نگاهي به من انداخت و گفت : جبهه .
همين كلمه ساده من و علي را از دنياي بچه گي مان جدا كرد. علي مشتاقانه پرسيد :
- بابات اجازه داد ؟
رضا سري تكان داد : نمي دونم هنوز بهش نگفتم . ولي من تصميم خودمو گرفتم . به هر قيمتي شده ميرم.
با بهت گفتم : حالا چطور شد يكهو به فكر رفتن افتادي ؟
رضا با حرارت گفت: چون ممكنه جنگ تموم بشه و من ديگه هيچوقت فرصت نكنم از مملكتم دفاع كنم ديگه وقتشه كه ما هم بريم الان به ما احتياج دارن.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay