📚
#مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده
#تکین_حمزه_لو
♥️
#قسمت_هشتاد_ششم
پریدم تو حرفش و با هیجان گفتم:
- همه حرفهات درست!مسلما بهم خیلی سخت میگذره تا بتونم حسین رو راضی نگه دارم.اما حسین هم مثل ماها یک آدمه،نه یک غول!نه یک خشکه مقدس و جانماز آبکش،ماها از تمام آدمهایی که در طرز تفکر و دین و مذهب مثل ما فکر نمیکنن می ترسیم،بدمون میاد.البته کسانی هستند که از این ترس، استفاده می کنند و بدشون نمیاد جامعه دو دسته بشه،اما آخه چرا؟اون موقع که عراق به ایران حمله کرد،همین به قول تو آدمهای خشکه مقدس ،دویدن جلو و سینه هاشون رو برای امثال ما سپر کردن.سوای همه تفاوت های فکری و عملی مون،ما همه هموطن هستیم.حالا قصد ندارم برات داستان تعریف کنم و بگم چقدر ایثار و چقدر فداکاری!ولی چیزی که هر عقل سلیمی میپذیرد اینه که تو اون شرایط این آدمها با هر طرز تفکر و راه و روشی جلوی اشغال کشور رو بدست یک مشت آدم وحشی و بی تمدن گرفتن.هیچ فکر کردی اگه کشورمون به دست عراقی ها می افتاد چی میشد؟مطمئن باش اولین کارشون غارت و چپاول خانه های امثال من وتو و ***** به دختران و زنانی مثل من و تو بود.حالا چه دزدی ها و غارت های بزرگتر و چه فجایع بیشتری پیش می آمد،بماند!حالا این آدم تو دفاع از امثال من وتو که حالا حتی خودمون قبولشون نداریم،مجروح شده!نه جراحتی که با یک چسب زخم و کمی بتادین خوب بشه ها!نه!شیمیایی شده...می دونی یعنی چی؟یعنی ذره ذره آب میشه و تموم میشه.یعنی زجر و دردش هیچ درمونی نداره،یعنی اینقدر سرفه میکنه تا تموم ریه اش تیکه تیکه بیاد بالا ،و سرانجام بعد از این همه درد و رنج و ناراحتی،بمیره!بدون اینکه کاری از دست ماها،مفت خورهای پرمدعا بر بیاد.حالا هی برید و بگید اینها سهمیه ای هستن،دانشگاه قبول شدن!اینا سهمیه دارن،پارتی دارن،فلان جا کار پیدا کردن...اینا جانبازن،نور چشمی ان!اینا جاسوس حراست هستن...همینطور بگیرو برو تا آخر.اما اگر یک روز یکی پیدا بشه یقه یکی از همین حرف مفت زنها رو بگیره و بگه تمام این مزایا مال تو و جراحت و نقص این جانباز هم مال تو!به نظرت قبول میکنه؟این مزایا در مقابل چیزی که اینها از دست دادن مثل یک پفک نمکی بی ارزش در مقابل بچه های گریان است.همین خود تو که قبل از کنکور سینه میزدی که چه فایده ما این همه درس بخونیم،سهمیه جانبازا و شهدا انقدر زیاده که همه اونها بدون زحمت و درس خوندن بهترین رشته ها و در بهترین رشته ها قبول میشن.حاضری به جای حسین باشی؟ حاضر بودی به جای حسین ،سرفه کنی و خون بالا بیاری؟حاضری توی پات پلاتین کار بزارن؟حاضری دایم بهت کورتن و مورفین تزریق کنن؟حاضری از شدت سرفه،نتونی شبها بخوابی،با تنفس هر بوی محرک به حال مرگ بیفتی و هوا برای نفس کشیدن نداشته باشی؟...راست بگو حاضری؟
لیلا سر به زیر انداخت و حرفی نزد.با بغض گفتم:
- این ما آدمها هستیم که بین خودمون فاصله انداختیم.عده ای مخصوصا این فاصله رو بوجود آوردن،تا یک عده از آدمهاتوسط عده ای دیگه مورد ظلم و ستم قرار بگیرند.اما حقیقت اینه که این بچه ها،مثل خودمون تو یک خانواده بزرگ شدن،مثل ما عاشق پدر و مادر و خواهر و برادرشون بودن.مثل ما با یک لالایی و با یک سری قصه شبها می خوابیدن. اینها هم مثل ما داستان بزبز قندی و کدوی قلقله زن رو بلدن،اتل متل توتوله و عمو زنجیر باف می خوندن.مثل ما یک جور غذا برای صبحونه و نهار و شام خوردن،می دونن کوفته تبریزی و ته چین مرغ چیه! می فهمی لیلا!اینها همه هموطن هستند،مثل ما خانواده دارن.همه آدرس بازار و امامزاده صالح رو بلدن، شبها به همون آسمونی خیره میشن که ما نگاه می کنیم. حالا چرا انقدر از هم فاصله گرفته ایم؟خدایی که اون بالاست انقدر بخشنده و مهربونه که ما بنده ها نباید به جاش تصمیم بگیریم و آدم ها رو دسته بندی کنیم.من حسین رو دوست دارم.فکر نکن به حالش رحم آوردم و از روی دلسوزی دنبالش افتادم!نه!مثل یک جریان عادی که بین همه دخترها و پسرها بالاخره پیش میاد،من هم از حسین خوشم آمد.بهش علاقه پیدا کردم،بعد فهمیدم کیه و چکاره است.حالا بیام و بخاطر این اختلاف نظرهای ناچیز که تو گفتی،عشق و علاقه مو نادیده بگیرم؟تمام امتیازات مثبت حسین رو،منکر بشم؟
لیلا نگاهم کرد و آهسته گفت:نمی دونم چی بگم!من تا حالا اینطوری فکر نمی کردم.حرفهات منطقی است،ولی قبول کن این شعارها هرچقدر هم درست و منطقی،نمی تونه فاصله بین تو و حسین رو پر کنه...اگه تونستی با این حرفها پدر و مادرت رو قانع کنی،اون شرطه!
آن روز،بعد از کلی پیاده روی و دیدن پارچه ها سرانجام خرید کردیم و از همان جا یکراست پیش خیاط رفتیم و پارچه ها را تحویل دادیم.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay