📚
#مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده
#تکین_حمزه_لو
♥️
#قسمت_صد_سی_چهارم
شادي با حرص جواب داد : خواب به خواب بري ! بيا من و ليلا برات واحد برداشتيم شما فقط زحمت بكشيد پول بريزيد به حساب .
با زحمات حسين نمرات خوبي گرفته بودم و معدلم تقريبا به چهارده مي رسيد. اما شادي ترم پيش مشروط شده بود و نمي توانست به اندازه من و ليلا واحد بردارد. ليلا براي من هم بيست واحد برداشته بود. دوباره دو آزمايشگاه داشتم كه از ديدنشان تنم به لرزه مي افتاد. آزمايشگاههايمان در محل دوري برگزار مي شد كه رفت و آمدش بدون ماشين برايم سخت بود. پول را به حساب واريز كردم و بعد از دادن فيش به دانشگاه و گرفتن برنامه كلاسها به طرف خانه راه افتادم. ليلا زودتر رفته بود. براي شام مهمان داشت وبايد براي پخت و پز و خريد زودتر مي رفت. شادي هم ماشين نياورده بود رفت و آمد بدون وسيله شخصي برايم عذاب اليم بود. مني كه هميشه يا پدرم يا مادرم مرا اين ور و آن ور مي بردند يا ماشين زير پاي خودم بود حالا برايم سخت بود كه براي هر مسير چند ماشين سوار و پياده شوم. تا به خانه رسيدم گوشي تلفن را برداشتم و شماره شركت حسين را گرفتم. بايد ازش تشكر مي كردم. منشي شركت جواب داد :
- بفرماييد .
سلام كردم و گفتم : با آقاي ايزدي كار دارم .
صداي نازكش در گوشم پيچيد : شما ؟
هر دفعه همين سوال مسخره را مي پرسيد انگار به جاي مغز پنير در سرش بود كه نمي توانست صداي مرا به ياد بسپارد بي حوصله گفتم : من خانمش هستم.
صدايش لرزيد : گوشي ....
چند لحظه به دنگ دنگ موسيقي انتظارشان گوش دادم تا عاقبت كسي گوشي را برداشت با عجله گفتم : حسين؟ ...
صداي غريبه اي بلند شد : سلام عرض شد خانم من اعتمادي هستم همكار قاي ايزدي ...
دلم در سينه فرو ريخت : خودشون نيستند ؟
- عرض شود كمي حالشون بد شد بردنشون بيمارستان البته نگران نباشيد ...
هراسان حرفش را قطع كردم : كجا ؟
- بيمارستان ...
به محض شنيدن نام بيمارستان خداحافظي كردم و گوشي را گذاشتم. ‹ واي خداي من يعني چه شده ›
وقتي رسيدم حسين زير ماسك اكسيژن بود. پسر جواني نگران در سالن بيمارستان بالا و پايين مي رفت. به محض اينكه متوجه شد من زن حسين هستم جلو آمد و با لحني سوزناك گفت :
- به خدا شرمنده ام همش تقصير من احمق شد .
پرسشگر نگاهش كردم ادامه داد : از صبح اعصابم خرد بود سيگار به سيگار روشن كردم و پشت سر هم دود كردم . خودم هم متوجه نبودم كه اتاق رو دود گرفته آقاي ايزدي هم بنده خدا انقدر كم رو و انسان هستند كه هيچ اعتراضي به من نكردند وقتي هم مشغول كار هستن زياد متوجه اطرافشون نيستند. يهو به سرفه افتادند و رنگ و روشون كبود شد. ما هم سريع رسونديمشون اينجا به خدا خيلي شرمنده ام .
چه بايد مي گفتم ؟ همه كه از وضع حسين خبر نداشتند ... سري تكان دادم و زير لب چيزي من من كردم. چند لحظه بعد دكتر احدي كه حالا مي دانستم دكتر حسين است. از اتاق خارج شد . بلند شدم و جلو رفتم: آقاي دكتر چي شده ؟
نگاهي به من انداخت : شما خواهرش هستيد ؟
- نه من زنش هستم.
دكتر نگاهي غمگين به من كرد و گفت : اين پسر وضع عادي نداري كه عادي زندگي كنه خانم شما بايد نذاري انقدر فعاليت كنه اون هم تو محيط هاي كثيف و آلوده اين پسر نصف بيشتر ريه اش دچار فيبروز شده از بين رفته ديسترس تنفسي داره يعني نمي تونه به راحتي نفس بكشه . تو اكسيژن خالص هم دچار تنگي نفس مي شه چه برسه به محيطهايي كه پر از دود سيگار و انواع و اقسام محرك هاي شيمياييه !!
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay