🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 و سوم _میخوام ازت یه خواهشی کنم +بگو عزیزم در صدایش التماس موج میزند _میخوام ببینم اگه کاری نداری و واقعا شکلی نیست بیای پسر خالم شایان رو نگه داری تا من برم و بیام کمی فکر میکنم . این بهترین فرصت است که از دست نازنین خلاص بشوم ، دوست ندارم پیش نازنین باشم . با خوشحالی میگویم +آره عزیزم چرا که نه . اتفاقا من عاشق بچه هام الانم مشکلی ندارم . دوسه دقیقه ی دیگه راه میوفتم صدایش کمی نگران میشود _نورا واقعا برات مشکلی نیست ؟ تو رو در وایسی نگی ؟ +نه عزیزم هیچ مشکلی نیست فقط خانوادت میدونن ؟ _آره بهشون گفتم +باش پس من الان راه میوفتم خدافظ _خدافظ با لبخند وارد کافی شاپ میشوم . نازنین و هستی غرق صحبت هستند . کنار میز می ایستم +بچه ها شرمنده من یه کاری برام پیش اومده باید برم روبه نازنین میگویم +نشد درست و حسابی باهم آشنا بشیم . بعدا یه قرهر دیگه میزاریم همدیگرو میبینیم . هر دو بلند میشوند . نازنین دستش را به سمتم دراز میکند _عیب نداره عزیزم برو به کارت برس بعدا همدیگرو میبینیم دستش را آرام میگیرم +پس تا بعد خدافظ به هستی هم دست میدهم +خدافظ هستی جان _خدافظ به سرعت از کافی شاپ خارج میشوم و تاکسی میگیرم و با ذوق به سمت حانه ی عمو محمود حرکت میکنم . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ زنگ آیفون را میفشارم . صدای سوگل در آیفون میپیچد _خوش اومدی بیا تو عزیزم . لبخند میزنم و در را هل میدهم . پا تند میکنم و سریع از حیاط میگذرم . کنار در ورودی سوگل ایستاده و برایم درست تکان میدهد +سلام سوگل خوبی ؟ _مرسی ممنون تو خوبی +ممنون _ببخشید نورا اسباب زحمت شدم +نه بابا این چه حرفیه _میگم نورا به خانوادت خبر دادی آره تو راه بهشون گفتم مضطرب نگاهم میکند 🌿🌸🌿 《دیدنش حال مرا یک جورِ دیگر میکند حال یک دیوانه را دیوانه بهتر میکند》 علی صفری &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay