🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 و پنجم +شایان خوابش میاد زنگ زدم بپرسم کجا بخوابونمش ؟ _ببر تو اتاق من رو تخت بخوابه . من تا یک ساعت و نیم دیگه میام . +ممنون خدافظ _خدافظ تلفن را قطع میکنم و رو به شایان میگویم + بیا بریم بالا تو اتاق خاله سوگل بخواب . سریع بلند میشود و همراه من می آید . وارد اتاق میشویم . شایان خودش را روی تخت می اندازد و با ذوق میگوید _آخیش چه تخت نرمیه آرام میخندم +خب حالا بخواب با تعجب میگوید _خاله ! +بله _من که همینطوری خوابم نمیبره باید برام قصه بگی ابرو بالا می اندازم +ولی من که قصه بلد نیستم لبخند میزند و بلند میشود از کنار کمد کیف زرد رنگی را بر میدارد که روی آن عکس زنبور دارد . با لبخند میگوید _عیب نداره من کتاب قصه دارم از روی اون برام بخونید کتاب کوچکی از داخل کیفش بیرون می آورد . دوباره داراز میکشد و کتاب را به دست من میدهد . با کنجکاوی میگوید _خاله یه سوال بپرسم ؟ +بپرس عزیزم _من به شما نا محرمم با خنده میگویم +نه خاله الان نه ولی وقتی بزرگ بشی نامحرم من میشی _پس چرا جلوی من روسری سر کردین ؟ نگاهی بع روسری ام میکنم +اینو بخاطر تو سر نکردم چون با روسزی راحتم گزاشتم رو سرم بمونه _آها . پس حالا قصه رو بخونید شروع به خواندن کتاب میکنم . به نیمه های داستان که میرسم شایان خوابش میبرد . آرام پیشانی اش را میبوسم و پتو را رویش میکشم . از اتاق خارج میشوم و به سمت راه پله میروم . بین راه نگاهم به اتاق سجاد می افتد . آدم فضولی نیستم اما یک حسی بشدت مرا وسوسه میکند تا وارد اتاق سجاد بشوم . دو دل هستم . به خودم نهیب میزنم و به حسم اعتنا نمیکنم . سریع از پله ها پایین میروم . ۱۰ دقیقه ای خودم را مشغول میکنم که دوباره آن حس به سرا غم می آید اما اینبار قوی تر از قبل . 🌿🌸🌿 《اگر در دیده ی مجنون نشینی به غیر از خوبی لیلی نبینی》 وحشی بافقی &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay