🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :
#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
🌱
#قسمت_سیزدهم
رسیدم دم در از دستم کاغذا رو درآوردم انداختم داخل سطل آشغال
رفتم از کلاس بیرون
حالم به یه هوای تازه نیاز داشت
رفتم داخل محوطه یه کم نشستم بعد که حالم بهتر شد رفتم داخل کافه دانشگاه تا کلاس بعدیم شروع بشه
وااااییی معلوم نیست این پسرت کثیف با چند نفر همچین کاری کرده
یه دفعه در باز شد و یاسری و چند تا دختر پسرای انترش اومدن داخل
منم سرمو پایین کردم مشغول خوردن کیک و نسکافه ام بودم
یاسری به دوستاش گفت شما برین یه جا بشینین من الان میام
صدای کفششو میشنیدم که داره سمت من میاد
یاا صاحب صبر کمکم کن
اومد نشست رو به روم
یاسری: سارا جان بهتر شدی
) تو دلم گفتم سارا و درد (
- شما واسه همه دخترا همچین کاری و میکنین؟
یاسری خندید: عمرأ،،،،،،خودشون با تمام وجود میان همرام
- چقدر کثیفین شما که همچین حرفی رو میزنین
از جام بلند شدمو رفتم از کافه بیرون تو محوطه یه گوشه نشستم
دیدم یاسری سوار ماشین شد ،یه دختره هم جلو نشست ،یاسری منو نگاه میکرد و لبخند میزد ،باهم رفتن
واییی خدااا این دختره چقدر بدبخته ،خودشو به چی فروخت ،اینقدر حالم بد بود که گوشیمو دراوردم واسه عاطفه زنگ
زدم
- الو عاطی
عاطی: به خانووووم خانومااا چه طوری ؟
- عاطی کی میای ؟
عاطی: وااا چیزی شده ؟
- عاطی حالم خوب نیست بیا پیشم
عاطی: جون به لبم کردی چیزی شده ؟
من فردا میام
- باشه اومدی بیا خونمون ،بهت میگم
عاطی: باشه
- فعلا من برم کلاسم داره شروع میشه
بعد کلاس رفتم سمت خونه ،،اصلا حال و حوصله غذا درست کردن نداشتم یه یاد داشت نوشتم زد به در ورودی که بابا
جون من حالم خوب نبود وقت غذا درست کردن نداشتم شرمنده
رفتم تو اتاقم مغزم داشت میترکید
دیدم گوشیم داره زنگ میخوره
خاله زهرا بود حوصله جواب دادنشو نداشتم گوشیمو گذاشتم رو بی صدا
یه دفعه دیدم یه پیام اومد باز کردم دیدم شماره ناشناسه : سلام عزیزم لطفان بیا تلگرام یه چیزی فرستادم برات ببین
این دیگه کی بود
رفتم تلگراممو باز کردم چند تا عکس بود دانلود کردم تا باز بشه
وااییی اصلا باورم نمیشد یاسری با دخترای مختلف با لباسای خیلی بد
با دیدن عکسا حالت تهوع بهم دست داد مستقیم رفتم سمت سرویس بهداشتی
یه کم سبک شده بودم رفتم سمت آشپز خونه یه مسکن پیدا کردم خوردم
گوشیمو هم خاموش کردم
دراز کشیدم
چشمم به عکس مامان افتاد اشکم سرازیر شد
مامان جون ببین با رفتن حال و روزمو
چرا خدای تو منو نگاه نمیکنه
یعنی من از این آشغالا هم کثیف ترم
این چه بخت شومیه که من دارم
اینقدر گریه کردم که خوابم برد
&ادامه دارد ....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
📚
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈
@repelay