📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رقص_درمیان_خون #پارت۵۷ #نویسنده_زهرا_فاطمی بعد از نماز صبح دیگر خواب به چشمانم نیامد. هوا ابری
وارد داروخانه شدم جز زهره کسی هنوز نیامده بود. پشتِ پیشخوان درخواست دارو نشستم . هرچند دلم میخواست همان لحظه به خانه برگردم و خودم را در اتاقم محبوس کنم، صدحیف که چاره ای جز ماندن نداشتم. در خودم توانایی اینکه هرروز آنها را باهم ببینم و سوره مقابلم قربان صدقه شوهرش برود را نمی‌دیدم. باید کار می کردم و در اولین فرصت به دنبال خانه می گشتم. قطعا بهترین کار همین بود. باید صبر میکردم تا مریم خانم دل مشغولی های این روزهایش تمام شود و بعد با او صحبت کنم و اجازه رفتن بگیرم. به دور از ادب بود که بی خبر کارهایم را پیش ببرم.. با وعده دادن به خودم، کمی آرام گرفتم. _چقدرچادربهت میاد، بهت ابهت میده اولین باره که از چادر خوشم میاد. لبخندی به روی زهره زدم. _ممنون عزیزم.یک مدتی بود گذاشته بودم کنار ولی از دیروز دوباره میپوشم. حس خوبی بهش دارم. توهم یکبار تجربه کن شاید خوشت اومد. بلند زد زیر خنده. _حتی نمیتونم خودمو با چادر تصور کنم. زهره دختر راحتی بود نه از لحاظ روابط با نامحرم، اتفاقا در این مورد خیلی هم سختگیر بود  و با مردها خیلی جدی صحبت می کرد ولی در برابر پوشش خیلی راحت بود. چتری موهایش که همیشه پیدا بود. مانتو اداری سورمه ای به تن می کرد که البته کوتاه بود و بیشتر شبیه کت مردانه بود. این حداقل پوشش را هم فقط در محیط کار داشت. وقتی که تعطیل میشدیم شلوار بگ سفید با مانتو کوتاه سفید میپوشید و یک روسری کوچک که بی شباهت به دستمال سر نبود روی موهای بلند بافته شده اش می انداخت..به نظر او دل آدمها باید پاک باشد.من به جای او در این هوای پاییزی به لرزه می افتادم. با آمدن زن میانسال ، ادامه حرفمان را رها کردیم و هردو مشغول کار شدیم. تا ظهر آنقدر سرم شلوغ بود که یک لحظه هم به اتفاقات صبح فکر نکردم. ظهر وقتی میخواستم به خانه برگردم هنوز نم نم باران می‌بارید.صادق برای دیدن دکتر سلیمانی به داروخانه آمد. جلو در ورودی با هم رودررو شدیم. _سلام ، خداقوت حوصله او را نداشتم ولی ادب حکم می‌کرد بایستم و احوالپرسی کنم _سلام. ممنونم. خانواده خوبن؟ _الحمدالله .تشریف می‌برید خونه؟ _بله .بااجازه من دیگه میرم _بارون میاد صبر کنید برسونمتون. _نه ممنونم، بارون شدید نیست میخوام کمی قدم بزنم. سلام برسونید. منتظر نماندم تا چیزی بگوید سریع خداحافظی کردم و به خانه برگشتم. از خستگی کم مانده بود بی هوش شوم. سریع نیمرویی درست کرده و خوردم و بعد هم خوابیدم. با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم. ╭ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay