#رقص_درمیان_خون
#پارت۶۷
#نویسنده_زهرا__فاطمی
بی خیال اعتقادات عجیب و غریب سوره،گوشی را کنار گذاشتم و آماده بیرون رفتن شدم.
شاید کمی قدم زدن حالم را خوب میکرد و از این کسلی بیرون می آمدم.
باران همچنان نم نم می بارید.چتر سفید رنگی که به تازگی برای خودم خریده بودم را برداشتم و از خانه خارج شدم.
قبل از خروج برای مریم خانم پیام نوشته و به در یخچال چسباندم تا نگرانم نشود.
خیابان ها خلوت بود و به اندازه انگشتان دست، آدم در خیابان پرسه میزد.
یک حسی مرا به سمت مزار شهدا میکشاند. نمیدانم کی سوار ماشین شدم، کی کرایه را حساب کردم.
به خودم که آمدم کنار مزار برادرم نشسته بودم.
چشم دوختم به نگاه مهربانش.
کاش زنده بود. کاش این روزها پناهم میشد.
_داداشی خیلی دلم واست تنگ شده. کاش بودی
.
سرم را روی مزار سردش گذاشتم و زجه زدم.
انگار همه غصه های این مدت در دلم تنبار شده بود که با رسیدن به برادرم، زخم دلم تازه شد و همه بغض ها و گریه های خفه شدهام فریادشد در سکوت بهشت زهرا!
با نشستن دستی بر شانه ام ،سر از مزاربرادرم برداشتم.
نگاهش کردم، قلبم، تپش زدن، را یادش رفت
قیافه اش خیلی تغییر کرده بود،موهای سفید و چین های ریز و درشت روی صورت!
نکند خواب میبینم.مبهوت صدایش میزنم
_مامان!
قلبم که شروع به تپیدن میکند ،اشک هایم با قدرت از کاسه چشمانم سرازیر میشود.
آغوشش را برایم باز کرد.
مثل فنری که از به سمت مبدا می جهد، خودم را به آغوشش انداختم.
دلم برای گرمای وجودش تنگ شده بود. چه احمق بودم که روزی مهربانی ها و توجه هایش را به پای گیردادن و دستور دادن می گذاشتم.
درآغوش هم برای دردهای گذشته زجه زدیم .
اشک هایم را با دست های مهربانش پاک کرد
_گریه نکن عزیزم.بزار یک دل سیر نگات کنم.
کنار مزار نشست، سرم را روی پایش گذاشتم. لب به گلایه گشود
_روزهای اول از دستت عصبانی بودم،وقتی دانیال شهید شد تا مدت ها گیج بودم و مبهوت.
وقتی به خودم اومدم که چهلم دانیال هم تمام شده بود و تو به خونه برنگشتی!
هق هقم بلند شد.
_همه پل های پشت سرمو خراب کردم. مسعود تهدیدم کرد که نزدیکتون نشم.چطوری میومدم مامان؟اگه میومدم بابا منو تو خونه راه میداد؟مامان حتی اگر الانم برگردم جایی تو اون خونه ندارم.
مادرم با صدایی که از بغض میلرزید،گفت
_تو خطا رفتی، تا مدت ها حرفت نقل دهان همسایه ها بود. بابات از خجالت اون فیلم که گوشی به گوشی می پیچید، خودشو خونه نشین کرد.تو نمیفهمی حرفهای مردم چه بلایی سرمون آورد.
حرف مردم!
دست خودم نبود که پر خشم نالیدم
_دخترتون مهم بود یا حرف مردم؟
همیشه بخاطر حرف مردم ،زندگی کردیم.
من خطاکردم درست.
من پا به بیراهه گذاشتم درست .
حرف مردم ارزشش رو داشت که منو مثل یک تیکه آشغال انداختید بیرون.
مامان من دخترت بودم، خطاکاربودم ولی پشیمون بودم.
چطوری دلتون اومد منو تو این جامعه بی در و پیکر رها کنید.
پشت و پناه یک دختر ،پدرشه!
پدرم اصلا میدونه من شبا سرمو کجا میزارم رو زمین؟
شما ها دخترتون رو رها کردید ولی خدا خواست و مریم خانم شد پناهم.
با صدای قدم هایی که به سمتم می آمد، به عقب برگشتم.
ترس همچون باد به وجودم دوید و لرز بر جانم انداخت.
#ادامه_دارد
╭
📚
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay