#رقص_درمیان_خون
#نویسنده_زهرا__فاطمی
#پارت۷۱
چند ساعت بعد از پنجره اتوبوس به گذر جاده ها چشم دوخته بودم.
هر چه به سمت سیستان نزدیک تر میشدیم ،ستاره های بیشتری چشمک میزدند.
انگار ستارگان آسمان هم با دیدن گذشت و فداکاری پزشکان به رقص درآمده بودند.
حوالی ظهر بود که به سیستان رسیدیم .
بعد از خواندن نماز جماعت و خوردن نهار ، گروه بندی شدیم و هرکسی راهی یک روستای مرزی شدیم.گروه بندی به این صورت بود که پنج گروه هشت نفره تشکیل دادیم. یک دندان پزشک ،یک پزشک عمومی، یک فوق تخصص اطفال، یک جراح داخلی و یک پرستار.
به جز بهنوش که دندان پزشک گروه بود ، خانم حسینی فوق تخصص اطفال بود زنی حدودا چهل و پنج ساله،بسیارجدی و البته مهربان ، خانم امیری پزشک عمومی بود.او دختری ۲۸ ساله و مجرد بود، بسیار خون گرم و خوش خنده بودبه طوری که با دیدن خنده ی او، تو هم به خنده می افتادی و در نهایت آقای سهیل خردمند جراح داخلی بودند ایشان سی و دو سالشان بود. طبق آماری که بهنوش دم گوشم داده بود، دکتر خردمند در ایران تنها زندگی میکرد و بسیار متدین و خوش اخلاق بود. از کمک به مردم حتی اگر گدا و یا معتاد و امثالهم باشد ،ابایی ندارد.
او دوست همسر بهنوش است.
بهنوش هم حق دوستی را ادا می کرد و میخواست هرطور شده مرا به این آقای دکتر غالب کند ولی زهی خیال باطل!!
گروه ما بخاطر علاقه وافر به شهید ابراهیم هادی به نام این شهید بزرگوار مزین شد.
در یک درمانگاه ساده با کمترین امکانات پزشکی و البته رفاهی ساکن شدیم.
آقای دکتر به خواست خود در یکی از اتاق های درمانگاه مستقر شد و ما خانم ها به منزلی که دهیار روستا برایمان تدارک دیده بود،رفتیم.
خانه ای روستایی با حیاطی خاکی و دیوار های گلی .
یک اتاق و یک پذیرایی و در نهایت یک آشپزخانه کوچک محل استقرار ما بود.
سرویس بهداشتی و حمام در گوشه حیاط قرار داشت.
گوشه چپ حیاط ، یک فضای کوچک برای نگهداری مرغ و خروس حصار کشی شده بود.
یک باغچه کوچک و یک درخت به حیاط خانه صفا بخشیده بود.
این خانه و روستا ،آغاز دوران جدیدی از زندگی من شد.
#ادامه_دارد
╭
╯
📚
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay