#رقص_درمیان_خون
#پارت۷۵
#نویسنده_زهرا__فاطمی
مبهوت شده به گوشی زل زدم.
_چرا خشکت زده؟
با صدای خوابالوی بهنوش به خود آمده و گوشی را به سمتش گرفتم
_آقا بهراد بود. گفت امروز برگردید.بگیر خاله پشت خطه.
بهنوش مشغول حرف زدن با خاله شد و من مبهوت صدای عصبانی بهراد بودم.
او زندگی خودش را داشت ،دلیلی برای عصبانیت و نگرانی برای من وجود نداشت.
صدالبته که اوثابت کرده بود برادرانه پای من ایستاده است.
بهنوش گوشی را به سمتم گرفت
_بگیر مامان کارت داره
گوشی را به گوش چسباندم
_سلام مریم جونم
صدای مهربانش همه وجودم را گرم کرد
_سلام قربونت برم، خوبی دخترم؟
_فداتون بشم .ممنونم شما خوبید؟عروس خانمتون خوبه؟
_خداروشکر همه خوبن. از صبح که خبر رو شنیدیم قلبمون اومده تو دهنمون. طفلک بهراد کلی با این و اون تماس گرفت تا بفهمه حالتون چطوره. خدا خیر بده به سوره، دائم میگفت حتما بلایی سرشون اومده که گوشی رو جواب نمیدن.
بهراد آتیش گرفته بود بچم از نگرانی، آخرش هم با سوره دعوا کرد ،سوره هم گذاشت رفت.
خداروشکر گوشیتون رو جواب دادید ،نگرانیمون برطرف شد.
دلارام جان وسایلتون رو جمع کنید امروز برگردید.
از اینکه با عث نگرانیشان شده بودم خجالت زده گفتم
_چشم مریم جونم،شما امر کن.
بعد از اینکه به مریم خانم قول دادیم که آماده برگشت شویم ،تماس را قطع کردم.
با بدجنسی رو به بهنوش کردم و گفتم
_زنداداشت خیلی دوست داره ها!!
_بله دیگه خواهرشوهر به این خوبی داره. حالا از کجا فهمیدی اینو؟
در حالی که بر میخواستم تا به سمت حیاط بروم گفتم
_اخه خیلی آرزوی شهادتت رو داشته ،طفلک الان که فهمیده زنده ای خورده تو ذوقش!
به قیافه مبهوتش خندیدم
_واقعا فکر میکرده شهید شدیم؟
_والا خاله که میگفت به دائم به بهراد میگفته اینا شهید شدن !
از اتاق خارج شدم و بهنوش را تنها گذاشتم.
نزدیک اذان مغرب بود که خبر رسید فردا صبح باید به تهران برگردیم.
در بهیاری با مردم خداحافظی کردیم و به خانه برگشتیم.
چیزی نگذشت که در حیاط به صدا درآمد .
انیس خانم در حیاط را باز کرد.
از پنجره دیدم که دهیار جلو در ایستاده و چند نفری هم پشت سرش ایستاده بودند.
یاالله گویان وارد خانه شدند.
دهیار به همراه سه مرد و سیاوش به دیدنمان آمده بودند.
دکتر خردمند هم به عنوان مسئول ما به آنجا آمد .
کمی که در مورد ماجرای صبح صحبت کردند دهیار رو به ما کرد و گفت
_همونطور که میدونید معلم مدرسه خائن بود و دستگیر شد. الان وسط سال تحصیلی آموزش و پرورش معلم نداره تا برای روستا بفرسته.
از طرفی بچه ها هم سختشونه تو این سرما چند کیلومتر برن به روستای دیگه و اونجا درس بخونند.
من و آقایان که شورای روستا هستند خدمت رسیدیم تا اگر امکانش هست یکی از شما بزرگواران حداقل تا اسفند اینجا بمونید و به بچه ها درس بدید.
میدونیم که در تخصص شما نیست ولی واقعا راه دیگه ای نداریم. تو روستا آدم باسواد نداریم . اونایی هم که سواد دارند مثل من،سوادشون در حد خوندن و نوشتن هستش،تدریس کردن رو یادنداریم.
هرکدام از پزشکان یک دلیل برای برگشت داشتند. دکتر خردمند چندین جراحی مهم داشت. خانم حسینی فرزندانش در انتظارش بودند و تعداد بیمارانش بسیار بود. بهنوش بخاطر همسرش و بهراد نمیتوانست بماند. به خانم امیری،خانواده اش اجازه بیشتر ماندن را ندادند. تنها کسی که هیچ کس منتظرش نبود ،من بودم. همه نگاهها به من بود.
#ادامه_دارد
📚
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay