#رقص_درمیان_خون
#پارت۹۰
#نویسنده_زهرا__فاطمی
_دخترم همه وسایلت رو جمع کردی؟
به اطرافم با دقت نگاه کردم .باید از این خانه و اهالی آن دور میشدم. همه چیز را برداشته بودم .برای آخرین بار همه جا را چک کردم.
_بله همه چیز رو برداشتم. فقط اگه میشه قبل رفتن بریم مدرسه میخوام با بچه ها خداحافظی کنم.
بهراد چمدان را داخل ماشین گذاشت.
_من کلید رو تحویل بدم ،الان میام.
_میخواین من ببرم.
باید خودم با او خداحافظی می کردم و حداقل از او بخاطر این مدت تشکر میکردم
_نه ممنون .خودم میرم.
به سمت در اصلی عمارت رفتم و زنگ را فشردم. در باز شد و قامت سیاوش در چارچوب در نمایان شد.
نگاه کوتاهی به ماشین انداختم.
مریم خانم داخل نشسته و بهراد به ماشین تکیه زده و به ما نگاه میکرد.
_سلام صبح بخیر
_سلام. صبح شما هم بخیر.
کلید را به سمتش گرفتم.
_واقعا میخوای بری؟
سربه زیر شدم
_بله، موندن من اینجا به نفع هیچ کدوممون نیست.
مستاصل یک قدم به من نزدیک شد
_خواهش میکنم بمون. قول میدم مادرمو راضی کنم.من دوست دارم دلارام.
_بهتره واقع بین باشیم. مادرشما هیچ علاقه ای به من نداره و از طرفی هردو میدونیم که مادرتون برای شما دختری رو انتخاب کردند پس هیچ راهی نمونده. امیدوارم خوشبخت بشید.
دوباره کلید را به سمتش گرفتم
_خواهش میکنم کلید رو بگیر. منتظرم هستند.
کلید را کف دستش گذاشتم
_بابت این مدت که هوامو داشتید ممنونم.از طرف من با ستایش خداحافظی کنید.
برای آخرین بار نگاهش کردم غمگین بود و این مرا آزار میداد. یک زمانی فکر میکردم با ازدواج با سیاوش میتوانم آینده خوبی برای خودم بسازم ولی با دخالت های مادرش اصلا ممکن نبود. من هم قصد نداشتم بین او و مادرش قرار بگیرم و رابطه مادر و فرزندی آنها را خراب کنم.
سوار ماشین شدم و بهراد به راه افتاد.
#ادامه_دارد
📚
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay