🌹🍃🍃🌺🍃🌹 ✍ *داستان های جذاب؛* به ساعت نگاه کرد. دیر وقت بود وسایلش را جمع کرد و خوابید. صبح باصدای ساعت از خواب بیدار شد، یک لیوان چای نوشید و کمی خانه اش را مرتب کرد. به سراغ موبایلش رفت تا پیام هایش را چک کند. با خود گفت مگر جز هدی کسی دیگری هم هس که پیام بدهد؟ «چقدر خوبن آدمایی که حتی وقتی خودتم حواست به خودت نیست هواتو دارن» حدسش درست بود، هدی گفته بود که آقای حسینی با آقا رضا صحبت کرده و آقا رضا هم قبول کرده بود. برای شام آن ها را دعوت کرده بودند و حورا چقدر از این مهمانی ها بیزار بود. حورا سری تکان داد و گفت: باز باید زخم زبون های زن دایی رو گوش کنم. آهی کشید و به حمام رفت. در خانه آقا رضا، زن و شوهر باز هم داشتند با هم بحث میکردند. مهرزاد هم نظاره گر این بحث بود و اخمی بر صورتش نشسته بود. دیگر طاقت نیاورد و گفت: مادر من آخه مگه یه مهمونی چقد از وقت شما رو می گیره یا اگه بخواین غذا درست کنید چی ازتون کم میشه؟ مریم خانم گفت : چشمم روشن کم مونده بود تو به من دستور بدی. _مادر جان من دستور ندادم ‌ولی..‌ _ولی نداره که من نه از این دختره خوشم میاد نه از اون خانواده خواستگارش. مهرزاد برای پایان دادن به بحث گفت: بابا من از بیرون شام میگیرم تمومش کنین. _ خیلی خوشم میاد ازشون که پسرم میخواد بره براشون شامم بگیره. هی بشکنه دستی که نمک نداره. مهرزاد پوزخندی زد و به اتاقش رفت. از طرفی از ازدواج امیر مهدی و حورا خوشحال بود و از طرفی دیگر از رفتار مادرش ناراحت. ✨💫✨💫✨💫✨ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay