🍀💖🍀💖🍀💖🍀💖🍀🌺هوالرزاق (قسمت آخر) تو این مدت،حلما بهوش نیومد و تو کما بود.این یه هفته مدام پشت در ccu بودم و مناجات میکردم.ساعت 1:30 شب بود.رو صندلی بیمارستان نشسته بودم.خوابم میومد.از رفت و آمد پرستارا فهمیدم که یه اتفاقی افتاده.بلند شدم و تا جایی که اجازه داشتم جلو رفتم.بعد از چند دقیقه دکتر از اتاق اومد بیرون.وقتی چهره نگران منو دید،قضیه رو فهمید و گفت:خدا صداتو شنید جوون.خانومت بهوش اومد. _راست میگین خانم دکتر؟ _بله.چند دقیقه پیش بهوش اومد. _میتونم ببینمش؟ _فعلا نه.بذار بره تو بخش.بعد میتونی ببینیش. _کی میبرینش؟ _باید ببینیم حالش کی خوب میشه. _ممنونم. صبح فردا برام خبر آوردن که امین خودکشی کرده.از عاقبت امین و سهیلا ترسیدم.یعنی عاقبت ما چی میشه؟ دو روز بعد حلما رو بردن بخش.رفته بودم براش گل بخرم. ... با یه دسته گل رز خوشگل وارد اتاق شدم.با دیدن من لبخند زد.به طرفش قدم برداشتم و رفتم دستشو محکم گرفتم... 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 _حسین جان،اون دیگو بیار...امیر بیا کمک کن این عدسا رو پاک کنیم. حلما:بفرما آقا یاسین.چایی بخور خستگیت در بره. _دست شما درد نکنه خانوم.اجرت با امام حسین(ع)♥️.به بچه هام بده بی زحمت. _چشم. ... دو ماه بعد از ترخیص حلما،جشن عروسیمونو گرفتیم.الان هم محرم،روز عاشوراست.داریم نهار درست میکنیم بدیم به دسته.نذر حلماست.خداروشکر عاقبتمون ختم به خیر شد.آرزو میکنم برای همه جوونا که إن شاألله بحق امام حسین(ع) خوشبخت و عاقبت بخیر بشن. «پایان» ✍ نویسنده : ریحانه غیبی 🍀💖🍀💖🍀💖🍀💖🍀 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay