🔮آرزوی محال🔮 20سالش بود که عاشق دختری ازیه خانواده ی مذهبی که وضع مالی خوبی نداشتن شد دختری به اسم دریا،دریااون موقع16سالش بود وحسش به علی دوطرفه بود علی یه روز به خوشحالی اومد خونه وبه مامان(مادرعلی)گفت که میخوادازدواج کنه مامان خوشحال شد ولی گفت تابرادربزرگت ازدواج نکنه تونمیتونی ازدواج کنی دلم به حال علی میسوخت دریادخترخوبی بودوبرازنده ی علی ولی طبق قانونی که توخاندان شریفی بود تابچه ی اول ازدواج نکنه بقیه ی بچه ها حق ازدواج نداشتن ومنم قصد ازدواج کردن نداشتم علی هرروزلاغرترازدیروز میشد دلم میخواست کمکش کنم ولی نمیدونستم چیکارکنم اونروز داشتم قدم میزدم وباخودم فکرمیکردم که یه دختری با عجله اومد ازکنارم رد شد وباهام برخورد کردو باعث شد وسایلش بریزه بعدشم کلی به من غرزد که تقصیر توبوده که وسایلم ریخته ولی من چیزی ازحرفاش نمیفهمیدم اون لحظه بود که احساس کردم حس علی رومیفهمم اون دخترمادرت بود