📚 💌 صدای در بلند شد... حامد توی راهرو ظاهر شد و با دیدن خونه پوزخندی زد : __خونه ت رو کردی موزه دکی جون ... و خودشو روی کاناپه ول کرد ... پارسا لبخندی زد : _من به اشیاء آنتیک علاقه خاصی دارم ... حامد لمیده پاروی پا انداخت : _بابا خونه باید جایی باشه تا پاتو دراز کردی نترسی یک چیزی بیفته بشکنه ...بعد پدرت رو دربیارن .. از این استدلالش خندم گرفت ... پارسا با یک کتاب برگشت . به طرف لیلی رفت _بفرمایید بانوی زیبا ... لیلی هم با دست لرزون کتاب رو گرفت . چشماش گشاد شد _مادام کاملیا... پارسا لبخندی زد : پارسا آدم جالبی بود با همه مثل خودشون بود ... میز شامی که چیده بود چشمای همه رو گشاد کرد ... خیلی با سلیقه و خاص ... خاله شهناز که هر لحظه دستور درست کردن یکی از دسرها و غداهارو میگرفت ...و شکوه جون هم از ملس بودن خورشت فسنجون تعریف میکرد ... فقط حامد بود که بیخیال غذا می خورد . با کمک شکوه جون ظرفای شام رو جمع کردم ... شکوه جون چای ریخت و من آخرین بشقاب رو توی آشپزخونه بردم ... پارسا با دیدنم لبخندی زد بشقابو از دستم گرفت : _ممنون ... لبخندی از سر قدر دانی زدم ... لحظه آخر تو چشمام نگاه کرد باز هم نگاه های تیز و برنده _باید همون اول حدس میزدم که نسبت فامیلی با این خانواده ندارید ؟ متعجب نگاهش کردم : بشقاب توی سبد ظرف شور چید و درش رو بست : _شما خیلی با اعضاء این خانواده فرق دارید ... دستشو تکیه به ظرف شور داد و نگاهم کرد . دستی به شال سرم کشیدم . _بخاطر پوششم میگید ؟ چشم ریز کرد. _نه ...کلا متفاوت هستین ... حس بدی بهم دست داد شاید بخاطر اینکه من همون مانتوی دیشب تنم بود ...هیچ آرایشی نداشتم ...هیچ زیور آلاتی نداشتم ...و هیچ حرف مشترکی از انجمن ها و کتاب ها و نقاشی های مدرن ... وقتی سکوتم رو دید لبخندی زد : _متفاوت و ستودنی. .. لبام باز شد حرفی بزنم ولی دوباره بسته شد ... هانیه داخل آشپزخونه آمد : _دکتر این تابلویی که توی پذیراییه کار خودتونه؟ پارسا خنده ی بلندی سر داد : _بانو منو چه به اون شاهکار فلورانس. .. چشمای هانیه درشت شد : _واقعا ... و باخنده همراه هم شدن تا دوباره نقاشی روی دیوار ببینن ... نویسنده: کپی ممنوع⛔️ 🍃🌹