🌹پارت69#🌹 ، هاسميك رو صدا كردم يه گوشه و بهش گفتم مرده شور اون رقصيدنت رو ببره ، بازم كه عشوه اومدي ! گفت بابا آدم كه نمي تونه با اخم و تخم برقصه موقع رقصيدن بايد چهار تا ادا و اطوار هم از آدم در بره ديگه . حالا بخاطر تو جاي چهار تا دو تا ادا در ميارم ، خشك و خالي كه نميشه ديدم راست ميگه بيچاره ، بهش گفتم نميشه يه لباس ديگه تنت كني و برقصي ؟ اينطوري تموم جونت معلومه ! گفت ميخواي چادر سرم كنم برقصم ؟ با چادر چاقچور كه نميشه رقصيد . گفتم نميگم چادر سرت كن ، يه چيز بلندتر بپوش گفت اين لباسهارو خود سركيس برام ميخره . مخصوصا هم دامنش رو كوتاه مي گيره كه موقع رقصيدن قشنگ باشه ، تو هم اينقدر آهنگهاي قردار و رنگي نزن كه من مجبور باشم زياد قر و اطوار بيام اينجاي داستان كه رسيد آقاي هدايت سيگاري روشن كرد . بنظ رمي اومد كه تموم اين جريانات براش همين ديروز اتفاق افتاده . لبخندي تلخ گوشه لبهاش بود آره آقايي كه شما باشين چند روزي كار كردم تا شنبه كه اونجا تعطيل شد . يواشكي با هاسميك قرار گذاشتيم كه دو تايي صبح بريم بيرون شهر و ناهار رو با هم بخوريم سركوچشون منتظرش واستادم تا اومد . يه بقچه هم دستش بود . دو تايي يه درشكه گرفتيم و رفتيم بيرون شهر و يه جاي با صفا بساطمون رو پهن كرديم اون وقتها كه تهران مثل حالا نبود كه هر چي از شهر ميري بيرون بازم ساختمون باشه و يه وجب جا واسه نشستن پيدا نش پات رو كه از دروازه تهران بيرون ميذاشتي ، همه جا سبز و خرم و گل و گياه بود بدون دود ! خلاصه دوتايي كنار يه نهر آب نشستيم و هاسميك از توي بقچه اش ميوه و آجيل درآورد و يه كتري هم داد دست من و گفت شراب نياوردم چون ميدونستم نميخوري ، پاشو كتري رو آب كن و يه آتيش درست كن تا برات چايي رو علم كنم بهش خنديدم ، درست شده بوديم مثل زن و شوه آتيش كه روبراه شد و آب جوش اومد هاسميك چايي دم كرد . بعد شروع كرد به ميوه پوست كندن براي من . همونطور كه كارش رو ميكرد ، ازش پرسيدم چي شد كه گذارت به خونه سركيس افتاد ؟ گفت داستانش مفصله ، يه وقتي برات تعريف مي كنم گفتم چه وقتي بهتر از حالا دستهاشو پاك كرد و يه چايي براي من ريخت و گذاشت جلوم و گفت ، سرگذشت منم مثل بقيه دخترهايي كه بزرگتر دلسوز بالاي سرشون نيست هفت هشت ساله بودم . پدرم از بس عرق و شراب خورد نميدونم چه مرضي گرفت و مرد . مادرم افتاد به كلفتي .تو خونه مردم كار مي كرد . يه روز اينجا يه روز اونجا . منم اون وسطها ميلوليدم . چند سالي گذشت . يه روز به مادرم تو خيابون راه ميرفتيم كه ماشين يه كله گنده زد به مادرم . بيچاره جا به جا تموم كرد . يارو هم گذاشت و در رفت . دستم هم به جايي بند نبود . تو خيابونها ويلون و سرگردون بودم كه اين سركيس من رو ديد و برد خونه خودش . اول ها فقط اونجا ظرفشويي و نظافت و پخت و پز ميكردم ، بزرگتر كه شدم رقص و پذيرايي از مشتري هام بهش اضافه شد ، همين گفتم تو كه گفتي سرگذشتت خيلي مفصله ؟! گفت خب تو اين مدت اتفاقهايي هم برام افتاده ، يه روزي برات ميگم ديگه پاپي نشدم . گفت هنوز سر حرفت هستي ؟ گفتم آره ، فقط صبر كن كمي وضعمون خوب بشه گفت باشه ، هر تو بخواي صبر ميكنم . گفتم فقط مواظب باش سركيس بويي نبره . گفت اون فقط فكر پول درآوردنه ، حواسش به اين چيزها نيست . بعد دور و بر و نگاه كرد و گفت چه جاي خوبيه اينجا ، پرنده هم پر نميزنه . فقط من و تو هستيم و صداي شر شر آب . ميخواي برات برقص گفتم نه ، همون كه تو خونه سركيس ميرقصي بسه دستم رو گرفت تو دستش و گفت بخدا اگه زنت بشم ، فقط تو رو ميخوام و برات هموني ميشم كه ميخواي ، صبح كه از خواب بلند بشي ، ناشتايي ت رو حاضر ميكنم و ميچينم جلوت . سر كار كه بري خونه رو مثل دسته گل ميكنم و اونقدر به در چشم ميندازم تا بياي خونه وقتي بياي برات حوله مي آرم تا دست و صورتت رو خشك كني و حالت جا بياد ، بعد برات سفره هفت رنگ پهن ميكنم ناهار هم اون غذايي كه دوست داري مي پزم كاري مي كنم كه دلت نياد از خونه بيرون بري گفتم منم نميزارم رنگت رو آفتاب هم ببينه . ديگه وقتي زنم شدي نمي خواد كلفتي كسي رو بكني و براي هر كس و ناكسي برقصي . مي شيني تو خونه و خانمي ت رو ميكني داشتيم از اين حرفها ميزديم كه بارون گرفت . تو دلم به هر چي ابر و بارون بي موقع س بد و بيراه گفتم و بساطمون رو جمع كرديم و راه افتاديم به طرف شهر يه ساعت بعد هاسميك رو رسوندم به خونه و خودم هم رفتم به كارونسرا . طبق معمول رفتم لاله زار فرداش كه رفتم خونه سركيس ، هاسميك تنها بود . سركيس رفته بود بيرون خريد كنه . دوتايي نشستيم پيش هم و بي سرخر ، دل داديم و قلوه گرفتيم از هر دري حرف زديم تا سركيس اومد . نيم ساعت بعد هم سروكله مشتري ها ، تك و توك پيدا شد . منم شروع كردم نرمك نرمك ساز زدن كنار جايي كه من واستاده بودم ، يه تخت بود كه چهار نفر روش نشسته بودن و حرف ميزدن بي اخت https://eitaa.com/roomannkadeh