🌹پارت131#🌹 ت : -فريبا خانم ميل دارين برم از خود تركيه براتون كباب تركي بگيرم ؟ اجازه مي فرمائين برم از ايتاليا براتون پيتزا بگيرم و داغ داغ برسونم اينجا ؟ فريبا با خنده گفت : -پيتزا نه كش لقمه ! كاوه – وابمونه اين كلمات بيگانه كه خودشون رو مثل نخود چي كه قاطي يه آجيل مي شه ، ول دادن وسط واژه هاي شيرين فارسي . همه خنديديم . فريبا كه وقتي كاوه حر ف مي زد ضعف مي كرد . كاوه – اصلاً ميل دارين يه تك پا برم اصفهان و براتون بريوني بگيرم و زود برسونم اينجا كه به دهنتون مزه كنه ؟ اصلاً ميل دارين من يه دقيقه بپرم وسط خيابون و برم زير تريلي هيجده چرخ و تيكه تيكه از زيرش بيارنم بيرون و هيچ بيمارستاني هم قبولم نكنه تا شما ديگه اينطوري با اون چشماتون منو نگاه نكنين ؟! فريبا – خدا اون روز رو نياره ! -ما بيشتر ميل داريم كه شما لال موني بگيرين و بپرين سر همين چهارراه و چهار تا دونه ساندويچ معمولي بگيرين و بيارين بدين به ما . بعدش اگه خواستين برين زير تريلي. كاوه – بهزاد خان ، شما هنوز ياد نگرفتين كه وقتي دو تا مهندس دارن صحبت مي كنن يه عمله نمي پره تو حرفشون و بگه بيل م شكسته . -بي تربيت . كاوه – داشتم عرض مي كردم خدمت تون فريبا خانم . مي گم اگه هوس كردين دست كنم جيگرم رو در بيارم و بكشم به سيخ دو تا گل جيگر بذارين دهن تون قوت بگيرين . -الهي چونت بخشكه پسر ! لازم نكرده تو بري شام بخري . خودم مي رم . از گرسنگي ضعف كرديم . كاوه – رفتم كه رفتم . راستي فريبا خانم چي ميل دارين ...؟ -د برو ديگه ! اين همه حرف زدي ، بلاخره فهميدي شام چي بگيري؟ كاوه – با اين پولي كه تو گدا به من دادي ، كارد سه سر! اون شب شام رو دور هم خورديم . خيلي بهمون خوش گذشت . كاوه مرتب شوخي مي كرد و ما مي خنديديم . بعد از شام فرنوش خداحافظي كرد و رفت . وقتي سوار ماشين شديم فرنوش گفت : -بهزاد من فردا عصري با پدرم صحبت مي كنم . شب بهت خبر مي دم كه چي شده و پدرم چي گفته . -چرا فردا صبح باهاش حرف نمي زني؟ فرنوش – پدرم صبح مي ره شركت ، تازه صبح مامانم خونه س . جلوي اون نمي شه حرف بزنم . عصر مامانم مي ره بيرون . دوره داره . اون موقع بهتره . -باشه . پس شايد منم فردا يه سري برم پيش آقاي هدايت . بيچاره تنهاس . فرنوش – اي واي ! من چه آدم بدي هستم ! بايد مي رفتم ديدنشون . خيلي بد شد . دفعه ديگه كه رفتي ، منم مي آم . از طرف من خيلي بهشون سلام برسون .عذرخواهي هم بكن . -چشم . اون هميشه بهت سلام مي رسونه و حالت رو مي پرسه . يه چيزي مي خوام ازت بپرسم فرنوش .تو از خودت مطمئن هستي ؟ مي دوني كه داري چيكار مي كني ؟ بهم خنديد و گفت : -بهزاد من با تو تا هر جايي كه بخواي مي آم . تو فقط محكم باش ، مثل هميشه . من بهت احتياج دارم بهزاد . من اگه تو اين خونه بمونم ، از بين مي رم . نابود ميشم . تو وضع خونه ما رو نمي دوني چيه ؟ مثل يه هتل ! هر دقيقه كه از اتاق مي آم پايين تو سالن يه عده يه گوشه نشستن . معلوم نيست دوستهاي بابام ن يا دوست هاي مامانم ! ديگه خسته شدم . بعضي از مردهاشون كه اين قدر چشم چرونن كه مي خوان با چشم آدم رو بخورن ! يه موقع ها كه اصلاً جرات نمي كنم از اتاق بيرون بيام ! -همه ش درست مي شه . خودت رو ناراحت نكن . به اميد خدا فردا شب برام خبرهاي خوب بياري . با هم عروسي مي كنيم و تمام اينها مي شه خاطره ! ديگه رسيده بوديم . جلوي خونه شون نگه داشت . فرنوش – حالا سختت نيست پياده برگردي خونه ؟ -نه تمام راه به تو فكر مي كنم . خيلي هم شيرينه . بهم خنديد و گفت : -مي خوام بهت يه يادگاري بدم . ولي نبايد هيچوقت از خودت جداش كني ، باشه ؟ - باشه ، اما نري يه ماشين شيك از تو پاركينگ تون در بياري بدي به من ! يه زنجير ظريف از گردنش درآورد انداخت گردن من . بهش يه حرف f از طلا بود ظريف و قشنگ . فرنوش – ده سال ديگه كه بچه ها مون بزرگ شدن هم بايد اين گردنت باشه وگرنه باهات قهر مي كنم ! -اگه جونم بره ، اين زنجير رو از خودم دور نمي كنم . مطمئن باش . فرنوش – بهزاد ، خيلي دوستت دارم . -منم خيلي دوستت دارم فرنوش . ا ! چرا گريه مي كني ؟ا ا ا ا اشدي مثل بچه ها گ فرنوش- دست خودم نيست . نمي دونم چرا يه دفعه دلم گرفت -بخاطر اينه كه مي خواي بري خونه تون . چون از اين خونه بدت مي اد ، اينطوري مي شي . الان كه رفتي خونه يه دوش بگير حالت خوب مي شه . امروز خسته شدي من ميرم كه تو زودتر بري استراحت كني گ فرنوش نه نرو ! حالا نرو! يه كم ديگه پيشم باش -چرا اينقدر ناراحتي ؟ آخه طوري نشده كه ! فرنوش – مي دونم اما دلم شور مي زنه اصلاً دلم نمي خواد تنهام بذاري -الان يا بعده فرنوش- هيچوقت نه الان نه بعدها . -مي مونم بشرطي كه گريه نكني من طاقت ديدن اشك هاتو ندارم . حيف نيست كه از اين چشمهاي قشنگ اشك بيرون بياد ؟ ببين دنيا داره بهمون لبخند مي زنه چرا بيخودي غصه مي خوري؟ فرنوش ديشب خواب ديدم كه لباس عروسي تنم كردم و دارم از خ