🌹پارت171
#یاسمین🌹
! بهزادي كه ناخودآگاه من احمق يه همچين سرنوشتي براش بوجود آوردم .
وقتي بر مي گردم و به دور و برم نگاه مي كنم انگار ديوارها جلو مي آن و منو ميون خودشون مي گيرن و فشار مي دن !
وقتي اين دفتر خاطرات رو مي خونم به نظرم يه قصه مي آد !
دفتر خاطراتي كه بهزاد از زماني كه فرنوش با ماشين جلوي ما پيچيد شروع به نوشتن ش كرد و هيچوقت هم به من نشون نداد .
نمي دونم از كجا بايد شروع كنم ولي هرچي هست ، بايد اين دفتر تموم بشه
امروز تقريباً چهار سال از شبي كه با بهزاد و فريبا و بيتا ، تو خونه فريبا دور هم جمع شده بوديم تا براي بهزاد و آينده اش تصميم بگيريم مي گذره .
همون شبي كه چهارتايي با هم شام رفتيم بيرون و تا آخر شب خنديديم .
آخرين خنده هايي كه از ته دلم بود .
فرداي اون شب ، من و بهزاد براي خريدن يه آپارتمان با هم از خونه ش اومديم بيرون و به طرف يه آژانس كه من مي شناختم رفتيم .
متأسفانه تا پامون رو تو آژانس گذاشتيم ، سينه به سينه به شوهرخاله من برخورديم . شوهر خاله اي كه قرار بود مرده باشه يعني من به بهزاد اينطوري گفته بودم .
وقتي به هم رسيديم بهزاد هاج و واج به من و شوهر خاله ام نگاه كرد .
وقتي اون رفت ، بهزاد دست منو گرفت و بطرف ماشين برد و گفت سوار شو .
سوار شديم و به اتاق بهزاد برگشتيم . تا وارد اتاق شديم ، رفت و جاي هميشگي نشست و رو به من كرد و گفت :
-كاوه ، تو رفيق مني ، نمي گذرم اگه چيزي رو از من پنهون كني . حلالت نمي كنم !
تا حالا بين من و تو هيچ دروغي نبوده .
چرا دروغكي به من گفتي كه شوهر خاله ت مرده ؟
سرم رو انداختم پايين و هيچي نگفتم . يه دقيقه بعد بلند شد و اومد سرم رو ناز كرد و گرفت تو بغلش و صورتم رو بوسيد و گفت :
- مي دونم كه هم پنهون كردن ش برات سخت بود و هم گفتن ش . اما حالا ديگه بگو . هر چي هست بگو .
-آروم و زير لب بهشش گفتم كه فرنوش مرده ! رفته بود ويلاي نوشهر شون و يه شب مي ره دريا و ديگه بر نمي گرده !
طفل معصوم همون طور خشكش زد و به من نگاه كرد .
هيچ كاري نكرد . فقط اونقدر لب ش رو گاز گرفت كه آروم يه قطره خون از گوشه لبش چكيد پايين .
بلند شدم و خون رو پاك كردم . رفت گوشه اتاق نشست و نگاهم كرد و با صدايي كه انگار از ته چاه مي اومد گفت :
-پس همه اون چيزهايي كه در مورد فرنوش ، تو و فريبا به من گفتين دروغ بود ؟
جواب ندادم و سرم رو انداختم پايين . پرسيد چرا ؟
بهش گفتم مي خواستم تو ناراحت نشي . فكر مي كرديم اينطوري بهتره .
گفت :
-همون موقع كه تو اتاق تلفن ت زنگ زد و رفتي بيرون و بعد بهم گفتي شوهرخاله ت مرده؟
بهش گفتم اون موقع ما خبردار شديم . جريان مال دو شب قبلش بوده .