🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹
قسمت159
👇👇👇
لب ورچید و گفت ، قول دادی نترسی هاااا، یا حالت بد نشه ، هااااا ؟
به ما خبر آوردن که برای .....
ساکت شد ....
گفتم چرا حرف نمیزنی ؟
خبر چی آوردن ؟
کی براتون خبر آورده ؟
من اینجا کسی رو جز تو نمیشناسم ؟
قلبم تو دهنم اومد حسین
یه چیزی بگو دیگه
سیگاری روشن کرد و همین جور که از دهنش فواره های گرد باد از دودی بیرون میزد گفت :
میگن تو روستا قتتتل و مقتوولی شده
گفتم خب شده به من و تو چه ربطی داره
همچین منو ترسوندی گفتم چه خبر شده
سرشو پایین گرفت و گفت میگن خانواده ات ....
حرفشو قطع کردمو گفتم همشون ؟
همشون کشتته شدن ؟
ته سیگارشو تو جا سیگاری تکون داد و گفت نمیدونم بتول ولی اینجور که به ما خبر رسوندن گفتن همه اشون
دستامو به سرم چسبوندمو گفتم ننم و بچه ها هم ؟
سرشو بالا و پایین کرد و گفت خدا بهت صبر بده
قلبم دیگه تحمل نکرد
چشام نه میبارید نه لبم تکون میخورد ،
خشکم زد ،
حسین دستامو گرفت و گفت یه چیزی بگو عزیزم
گریه کن بتول ، .....
فقط با چشام نگاهش میکردم ،
دل خوشی از آقا و ننه نداشتم ولی دلم برای اون طفل های معصوم
برای اسحاقی که هنوز چند ماهی نبود که به دنیا اومده بود میسوخت
نفسم گرفت ، دهنمو باز کردم نه میتونستم داد بزنم نه میتونستم دهنمو ببندم
حسین داد زد زررررری ؟
زززری یه لیوان آب بیار
کدوم گوری هستی زرری ؟ زود برام آب بیار
همه از صدای حسین با وحشت داخل اتاق شدن ،
ننه عذرا دست لرزون حسین را از صورتم کنار زد و گفت برو کنار ،
روبروم نشست و محکم به صورتم سیلی زد
چند بار نفس عمیقی کشیدم و با صدای بلندی دو سه بار جیغ کشیدم
حاج رحیم با صدای پیر و لرزونش گفت من چند بار بهتون تاکید کردم به این دختر غریب چیزی نگید ،
این وقت شب حال این دختر با شنیدن خبر مرگ عزیزاش خراب کردید ،
حسین شونه هامو گرفت و گفت حالت اگه میخواد اینجور بمونه
من تورو. نه به روستا و نه برای خاکسپاری میبرم
زرری لیوانی که پراز مکعب های یخ داخل آب شناور و بازی میکردن را روبروم گرفت و گفت بخور خانم ، عروس خوشگل بخور ،
بخور تا جیگرت خنک بشه ،
بمیرم برات چقدر باید تو این سن درد بکشی دستشو پس زدمو و گفتم ....