فرمانده ها شلوغ میکردن سر به سر حاج حسین میذاشتن باز ساکت بود کاظمی گفت؛ حاجی! حالا همین جا صبحونه مونو می خوریم، یه ساعتی می خوابیم، بعد هم هرکسی بره دنبال کار خودش! گفت؛ من باید برم خط. با بچه های مهندسی قرار گذاشتم زاهدی بلند شد رفت بیرون سوار ماشین حاج حسین شد، فرو کردش توی گل. چهار چرخ ماشین توی گل بود! گفت؛ حالا اگه میتونی برو! لبخندش از روی صورتش پاک شد. بدون اینکه حرفی بزنه، رفت سوار شد. دنده عقب گرفت، ماشین از توی گل درآمد رفت...فقط نگاهش میکردیم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ┏━━🍃🌺🍃━━┓ •┈┈••✾❀◍⃟♥️❀✾••┈┈• 【 @Rooshana1400 】 ┗━━━🍂