درد فیلسوف و عارف : درد فيلسوف دردمند، درد دانستن است . او می خواهد حقيقت را بشناسد ... اما درد عارف ، درد رسيدن و يکی شدن و محو گشتن است . درد فيلسوف که او را از سايرين متمايز می گرداند ، اعلام نياز فطرت دانستن است ، اما درد عارف که عشق و جاذبه است ، اعلام نياز فطرت عشق است ... عارف می خواهد پرواز کند و تا حقيقت را با تمام وجود خويش لمس نکرده آرام نمی گيرد . کسانی که به خود آگاهی رسيده اند می دانند "من" و "خود واقعی" چيست ، فيلسوف ، من و خود واقعی را روح و جان می داند ، لکن عارف برآن اعتراض دارد ! عارف میگوید : "خود" و "من واقعی" خداست ، در مرتبه ای از مراتب ، اين روح و جان تعيّن است و عارف با شکستن اين تعينات ، "خود واقعی" را در می يابد ، آنچه را که فيلسوف خود و من واقعی می داند درنظر و عقيده عارف ، مظهری است از خود و روح واقعی ... کسی که می خواهد به خود واقعی برسد بايد فانی شده و تعينات را درهم شکند ! و اثری از جان و روح نبيند ، اين قطره جدا شده از دريا بايد به دريا پيوندد و محو شود ، در اين مقام است که می تواند خود و من واقعی را دريابد . منبع:کتاب انسان در قرآن  شهید مطهری  صفحه70