🌸 نزدیک ظهر بود. از شناسایی بر می گشتیم. از دیشب تا حالا چشم روی هم نگذاشته بودیم. آن قدر خسته بودیم که نمی توانستیم پا از پا برداریم ؛ کاسه زانوهامان خیلی درد می کرد. حسن طرف شنی جاده شروع کرد به نماز خواندن. صبر کردم تا نمازش تمام شد. گفتم « زمین این طرف چمنیه، بیا این جا نماز بخوان. » گفت: «اون جا زمین کسیه، شاید راضی نباشه.» 🌹شهید حسن باقری🌹 📙یادگاران، جلد چهار، ص ۲۳ 🆔 @sulok_shohada ••••••••••••••••••••••••