...ادامه داستان☝️ با خودم گفتم این چه کاریِ؟ چرا از صحنه جرم فاصله می گیرم؟ تا تصمیم گرفتم برگردم سمت ابتدای خیابان باز بچه اعتراض می کرد. گفتم برات بستنی می خرم. باز اعتراض می کرد. گفتم برات باباتو پیدا می کنم. آروم تر شد ولی باز قُر می زد. از شانس تلفن همراهم رو همراهم نیاورده بودم. تو خیابون یه آقای مُسِن پشت فرمون ماشینِ شیکش نشسته بود و داشت با تلفنش حرف می زد و تا ازش درخواست کردم به ۱۱۰ زنگ بزنه قبول کرد و تماسش رو قطع کرد و به اونور خطیِ گفت: بعدا باهات تماس می گیرم. دو سه باری ۱۱۰ رو می زد ولی یکبار به هلال احمر وصل شد، دفعات بعد هم خطا می داد. با خودم گفتم طرف حوصله درد سر نداره و ما رو داره می پیچونه که دوباره جلوی خودم گوشی رو گرفت و زنگ زد و باز هم همین خطا رو داد.(قضاوت بیجا کردم😞) به مرد مسن گفتم: وِلِلِش میرم سمت ابتدای خیابان و از دفتر پیشخوان دولت تماس می گیرم. تا رفتم سمت ابتدای خیابان بی تابی بچه بیشتر شد و منم سرعتم رو بیشتر کردم و با خودم می گفتم: فلان فلان شده دنبال دردسر می گشتی که بچه رو برداشتی و افتادی دنبالش؟ اگه اتفاقی بیفته پات گیره! از این فکرای مُزَخرف که یه مرد ۳۵- ۴۰ ساله ای از دور دوان دوان، دست تکان، لبخند زنان، سمت ما می دوید و منم با اشاره به سمت مرد خطاب به بچه گفتم: بابا بابات و وقتی به هم رسیدیم بچه پرید تو بغلِ اون مردِ و چنان سفت بهش چسبید که صورتش دیگه معلوم نبود و همینطوری که گریه می کرد ازش می پرسیدم باباته؟ باباته؟ ولی این بچه که حرف بزن نبود و با خودم گفتم باهوش نمیبینی چطور بهش چسبیده؟🤓 به مرد جوان گفتم بچه رو ول کردی کجا رفتی؟ گفت تو ماشین نیسان نشسته بود نمیدونم کی پیاده شد و من نفهمیدم. تو دلم گفتم یعنی حقته یه چکی آبدار بخوابونم تو گوشت کَتَ کَلِّه یِ چُلمَنگ🤬 مرد جوان ازم خیلی تشکر کرد و گفت پسرم زیاد صحبت کردن بلد نیست و برام فکر کنم دعا کرد، زیاد یادم نیست. خیلی خسته شده بودم و هی می گفتم اگه این قضیه به خیر تموم نم یشد حتما از کارم می موندم ولی خدا رو شکر آخرش خوب تموم شد. ✍مجتبی میرزایی @roozneveshthayeman