🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 مادر طراح جواهر بود. یک زن عربِ اسرائیلی زیبا. با او عربی صحبت می‌کرد. لنا این زبان را می‌فهمید؛ اما به سختی سخن می‌گفت. مادر از صبح می‌نشست پشت میز. مداد رنگی و قلم مو را می‌گرفت دستش. روی کاغذ طرح می‌زد. پاک می‌کرد و دوباره می‌کشید. تلألو جواهراتی که نقش می‌زد روی صفحه، برق می‌انداخت تو نگاه لنا. لنا کنارش نقاشی می‌کرد. همانطور که قلم مو را می‌زد تو رنگ و می‌لغزاند روی کاغذ، تعریف می‌کرد از مدرسه، دوستانش، خنده‌ها، لجبازی‌ها و دعواهاشان. مادر گوش شنوایی داشت. گاهی با قلم مو می‌زد رو گونه و دماغ لنا. لنا هم مادر را بی‌نصیب نمی‌گذاشت. آخر سر هر دو شکل پالت رنگ می‌شدند. صدای قهقهه‌شان، همه‌جا را پر می‌کرد. لنا کودکی رنگارنگی داشت. تا زمانی که دعواهای پدر با مادر، زندگی‌اش را خاکستری کرد. طلاق آن‌دو، اختاپوسی بود که جوهر پاشید تو اقیانوس آرام زندگی لنا. دنیایش سیاه شد. همه جا سیاه بود. تا صبح کابوس می‌دید. صبح با سردرد بلند شد. تب داشت. گونه‌ و چشم‌هایش سرخ بود، صورتش مهتابی. مثل سیب لبنانی. بدنش کوفته بود. انگار از رزم شبانه برگشته باشد. با صدای دورگه و زمخت، آرام هانا را صدا زد. هانا دست گذاشت رو پیشانی‌اش:« وای!» بلند شد. چند ضربه به در زد. همان خانم همیشگی در را باز کرد. هانا وضعیت لنا را توضیح داد. بعد از چند دقیقه با قرص و آب برگشت. به لنا دارو داد. با دستمال دست و پایش را مرطوب کرد. بعد هم پارچه‌ی خیس را گذاشت روی پیشانی‌اش. تا تب لنا بشکند مراقبش بود. به سارا توصیه کرد نزدیک نیاید. شاید بیماری‌اش واگیر داشته باشد. لنا بیدار بود. در عین بیداری، خواب می‌دید. درک درستی از زمان و مکان نداشت. نفهمید چند ساعت به این حال بود تا کم‌کم بهتر شد. از هانا پرسید ساعت چند است؟ هانا گفت که یک شبانه روز بدحال بوده‌. الان هم بهتر است کمی غذا بخورد تا جان بگیرد. میل نداشت. چند لقمه بیشتر نخورد. دوباره خوابید.‌ بیدار که شد حالش بهتر بود. باید بهتر می‌شد. باید فرار می‌کرد. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀