تنهایی جز اصلی زندگی او بود‌. در حالی که در کوچه کلیسای سندپترزبورگ قدم میزد به این فکر کرد شاید اگر الان به کلیسا برود و به روی زانو بنشیند ،و با گریه همه چیز را بگوید زندگی اش بهتر خواهد شد. پس با گریه به درون اتاق رفت. و با گریه گفت :((من او را کشتم و او را خرد کردم و شکستم فقط برای این که او مرا نادیده گرفت اونم وقتی که در عشق او غرق شده بودم، پس او را هم غرق کردم . در نیمه های شب عیسی مسیح آن دختر زیبا و وحشی مو مشکی را غریق رحمت کرد! گل: رز مشکی تقدیم به https://eitaa.com/MooTiiVee از طرف جوانا