روشنای پاک
فعلا سبکبار و هوشیارم و به این «فعلا»، این زمان نامعین محدود، دو دستی چسبیدهام. فهمیدهام که میتوان مُرد و از نو متولد شد. میتوان اردنگ خورد و ته چاه افتاد و به دستی، ریسمانی، امیدکی آویزان شد و بیرون آمد.