قسمت سی و پنجم🌱
« تنها میان داعش»
یا باید مثل مردم موصل و تکریت و روستاهای اطراف تسلیم
بشیم یا سلاح دست بگیریم و مثل سیدالشهدا (ع)
مقاومت کنیم! اگه مقاومت کنیم یا پیروز میشیم یا شهید
میشیم! اما اگه تسلیم بشیم، داعش وارد شهر میشه؛
مقدساتمون رو تخریب میکنه، سر مردها رو میبُره و
زنها رو به اسارت میبَره! حالا باید بین مقاومت و ذلت
یکی رو انتخاب کنیم!« و پیش از آنکه کلامش به آخربرسد فریاد »هیهات من الذله« در فضا پیچید و نه تنها دل
من که در و دیوار مقام را به لرزه انداخت. دیگر این اشک
شوق شهادت بود که از چشمه چشمها میجوشید و عهد
نانوشته ای که با اشک مردم مُهر میشد تا از شهر و این
مقام مقدس تا لحظه شهادت دفاع کنند. شیخ مصطفی
هم گریه اش گرفته بود، اما باید صلابتش را حفظ میکرد
که بغضش را فروخورد و صدا رساند :»ما اسلحه زیادی
نداریم! میدونید که بعد از اشغال عراق، آمریکاییها دست
ما رو از اسلحه خالی کردن! کل سالحی که الان داریم
سه تا خمپاره، چندتا کلاشینکف و چندتا آرپیجی.« و
مردم عزم مقاومت کرده بودند که پیرمردی پاسخ داد
:»من تفنگ شکاری دارم، میارم!« و جوانی صدا بلند کرد
:»من لودر دارم، میتونم یکی دو روزه دور شهر خاکریز و
خندق درست کنم تا داعش نتونه وارد بشه.« مردم با هر
وسیله ای اعلام آمادگی میکردند و دل من پیش حیدرم
بود که اگر امشب در آمرلی بود فرمانده رشید مدافعان
شهر میشد و حالا دلش پیش من و جسمش دهها کیلومتر
دورتر جا مانده بود. شیخ مصطفی خیالش که از بابت
مقاومت مردم راحت شد، لبخندی زد و با آرامش ادامه داد
:»تمام راهها بسته شده، دیگه آذوقه به شهر نمیرسه. باید
هرچی غذا و دارو داریم جیره بندی کنیم تا بتونیم در
شرایط محاصره دووم بیاریم.« صحبتهای شیخ مصطفی
تمام نشده بود که گوشی در دستم لرزید و پیام جدیدی
آمد. عدنان بود که با شمارهای دیگر تهدیدم کرده و اینبار
نه فقط برای من که خنجرش را روی حنجره حیدرم
گذاشته بود :»خبر دارم امشب عروسیات عزا شده!