کتاب نخل های بی سر,نوشته قاسمعلی فراست قسمت 50 به هر سو نگاه مي كند،اما اثري از او نمي بيند.دنبالش چشم مي دواند شايد پيدايش كندو از پدر و مادر سراغ بگيرد.آيه اي كه روي ديوار كنار جنت آبادنوشته شده،چشمش را به خود مي گيرد:«يا ايها الذين آمنوا لاتتخذوا آبائكم واخوانكم و عشيرتكم...» دل از برادر ميكندوبا هروله به كمك مردم ميرود.جنازه ها روي برانكارد وكول مردم آرام گرفته اندواز جنت آباد بيرون برده مي شوند.ناصر به طـرف زني مي رود كه چادر به كمر بسته و براي بردن زن شهيدي تلاش ميكند. سطل آبي روي قبر يك شهيدحواسش را به خود جلب مي كند.سطل به چشمهاي بي فروغ ناصر نور ميدهدوبه پاهاي سنگينش توان و اميد.ناصر خودش را از خاك ميكند و به طـرف سطل ميرود،اما گلوله اي به شكم سطل مي خورد و آبش را بيرون مي ريزد. ناصر به طرف سطل خيز برمي داردوته مانده آبش را از همان سوراخی كه گلوله شكاف داده سر مي كشد.زن هنوز تقلا مي كندو زورش به جنازه نميرسد.ناصر كلاشش را به دست زن ميدهد و جنازة پيرزن را به كول ميكشد. زن دنبال ناصر ميدود و ميگويد: ـبذار كمكت كنم. صداي ضعيف ناصر از زير جنازه شنيده ميشود: ـاينجوري زودتر ميرسيم. دوباره ميپرسد: ـ حالا جنازه ها رو كجا ميبرن؟معلوم نيست؟ ـ نه فعلاً ميبريمشون مسجد.هنوز نگفتن كجا بسپاريمشون. صداي سوت خمپاره،جنازه را از پشت ناصر پايين مي اندازدوناصر و عاقله زن را روي خاك ولو مي كند.با صداي انفجار،هر دو بلند مي شوند.زن ميخواهد براي به دوش كشيدن جنازه ناصر را كمك كند كه ناصر نهيبش ميزند: ـشما برو!اينجا را دارن ميزنن،درست نيست وايسی! ادامه دارد... شادی روح امام و شهدا صلوات🌹 @roshanir