#داستان
┄┅┅❁☘✨🌸✨☘❁┅┅┄
ماجرای خوابی که همسر امام خمینی پیش از ازدواج با او دید
┄┅┅❁☘✨🌸✨☘❁┅┅┄
🔺قدسی خواستگار دیگری هم داشت. شریک املاک مادربزرگش، همان خواستگار دیگر بود؛ و خانم مخصوص این دومی را برای ازدواج با نوهاش ترجیح میداد. مادر قدسی هم رضایتی به خواستگار قم نشان نمیداد. جواب «نه» همچنان ادامه داشت تا آن خوابها به سراغ قدسی آمد. خوابهایی دید که مقاومت او را سست کرد؛ تا این که آن رؤیای آخر، در شبی که شاید شب تولد حضرت مهدی علیهالسلام/ 15 شعبان بود، دستآویزی برای تکرار پاسخهای منفی به جا نگذاشت.
🔸خانهای دید با حیاط کوچک و اتاقهایی چند، چیده شده دور آن، و سه مرد نشسته در یکی از اتاقها. این سوی حیاط، خودش و پیرزنی ریزنقش در اتاقی دیگر بودند. هیچیک را نشناخت؛ نه آن مردها را و نه این پیرزن را. از در شیشهدار اتاق، آن طرف را نگاه کرد. از پیرزن پرسید: «اینها چه کسانی هستند؟ ... گفت: آن روبرویی که عمامه مشکی دارد پیامبر است. آن مرد هم که مولوی سبز دارد و یک کلاه قرمز که شالبند به آن بسته .... امیرالمؤمنین است. این طرف هم جوانی بود که عمامه مشکی داشت و پیرزن گفت که این امام حسن است... گفتم: ای وای! این پیامبر است؟ این امیرالمؤمنین است؟ ... شروع کردم به خوشحالی ... پیرزن گفت: تو که از اینها بدت میآید! گفتم: نه ... من بدم نمیآید... من اینها را دوست دارم... پیرزن [بار دیگر] گفت: تو که از اینها بدت میآید! از خواب پریدم. ناراحت شدم که چرا زود از خواب بیدار شدم.»
*این ازدواج تقدیر تو است
⭐️صبح سر سفره ناشتایی خوابش را برای خانم مامانی باز گفت. [خانم مخصوص یکه خورد. لحظاتی اندیشید و] گفت: «مادر معلوم میشود که این سید حقیقی است و ائمه از تو رنجشی پیدا کردهاند... این [ازدواج] تقدیر توست.»
☘سفره هنوز باز بود که پدر هم رسید. بیآنکه از گفتوگوی نوه و مادربزرگ باخبر باشد گفت که لواسانی باز هم به تهران آمده، جواب میخواهد. وقتی جواب منفی دادم، گفت که لابد دختر خانم در رفاه بزرگ شده و نمیتواند با زندگی یک طلبه بسازد! پدر گفت که من این آقا روحالله را میشناسم؛ بهش اعتقاد دارم؛ مرد خوب و باسواد و متدینی است. دیانتش نمیگذارد به قدسی جانم بد بگذرد. آخرین جمله پدر این بود: «اگر [با روحالله] ازدواج نکنی، من دیگر کاری به ازدواجت ندارم.» تهدید هم کرد: «اگر جواب رد بدهی دیگر دختر من نیستی. من تو را از اولادی خود خارج میکنم.» قدسی یکه خورد و از شرمی که داشت و احترامی که به پدر میگذاشت، هیچ نگفت. «من هم چیزی نگفتم، چون ابهت خوابی که دیده بودم مرا گرفته بود. سکوت کردم... [نخستین بار بود که پاسخ منفی نمیدادم.] خانم بزرگ رفت به عنوان تشریفات برای ایشان گز آورد. [پدرم] از گز خوردند و گفتند: پس من به عنوان رضایت قدسی این گز را میخورم.»